پدر عزيزم هميشه همراهمان باش
چند وقتي ميشه ننوشتم اول قصدم اين بود كه پست گذاشتنم ماهي يكبار باشه اما با پايان تيرماه و شروع مرداد خبر بدي رسيد كه حسي براي نوشتن نداشتم
پدرم دقيقا روز تولدم به كما رفت خيلي سخت بود اول فكر ميكردم چيز مهمي نيست و پدر دوباره چشماهاش را باز ميكنه و به خواهرم ميگفتم به محض بهوش آمدن بايد دنبال خانه اي در اصفهان براي آنها باشيم تا ديگه تنها نمونن اما شب عمق فاجعه را فهميدم
پدرم اين رسمش نبود روز تولدم براي هميشه برام يك خاطره تلخه و اين يك هديه خوب از طرف يك پدر نيست
خدا چرا رسم دنيا اينه؟؟تا بچه هستيم براي پدر و مادرمان فقط زحمت و اذيت داريم در نوجواني و جواني با زبان تندمان ناراحتشان ميكنيم و تازه زماني كه خودمان پدر و مادر ميشويم و قدرشون را ميدانيم و وابسته محبتشون ميشيم وقت رفتن آنهاست و زمان زيادي براي جبران محبتهاشون نداريم
پدر عزيزم همانطوري كه شنبه 3مرداد ماه چشمهاش را بست و فقط با تپشهاي قلبش در اين دنيا بود شنبه 10مرداد قلبش هم از تپش ايستاد و باشوق به ديار ابدي رفت و براي هميشه ما را در حسرت ديدارش گذاشت پدر عزيزم شايد يك هفته اخر دردي نكشيدي اما قلب ما درد كشيد دردي كه تا هميشه با ما خواهد بود
پدر عزيزم سخت بود كه هربار به خانه آمدم به استقبالم آمدي و وقت رفتن بدرقه ام كردي اما من هربار به تهران امدي سركار بودم و نتوانستم مثل تو تا دم در خانه به استقبالت بيايم فقط يكبار به استقبالت امدم آن هم روزي بود كه منتظر رسيدن آمبولانس بوديم تا براي آخرين بار به خانه بيايي.
و اين جمعه وقتي بعد از يك هفته خواستم به خانه خودم برگردم باز تو بودي من ديدمت كنار در جايي كه هميشه ميايستادي و مثل هميشه برايم دست بلند كردي
فكر ميكردم يك عالمه حرف دارم بنويسم فكر ميكردم اين پست يك متن خيلي طولاني ميشه اما چشمهام بيشتر از ذهنم و انگشتانم حرف براي گفتن دارند و متاسفانه زبان چشم فقط اشكه فقط اشك