گردش در اهواز و رفتن به رامهرمز
يك روز هم با خاله مامان پارسا سينا رفتيم توي اهواز گشتي زديم
فرنيا اولين بار بود كه از اين مدل پشمكها ميديد
فرنيا يك شعر ياد گرفته بود از فيلم راپونزل بعد مثلا ان يك خط شعر را كرده بود ورد جادويي و براي كفشهاش ميخواند ميدويد ميگفت اينجوري كفشهام خيلي سريع ميرن اينجا هم داشت ان ورد را ميخواند و دستاش را تكان ميداد
(اين گل درخشان شو، نيرويي تابان شو، انچه در زمان، انچه در دوران)
و اين هم روز 4عيد كه رفتيم رامهرمز
مادر بزرگ، مادر، فرزند و نوه يعني چهار نسل كنار هم
من و مادرم و مادر بزرگم خيلي شبيه هم هستيم اينقدر دوست دارم فرنيا هم شبيه من باشه
اين پسردايي خودم است اول بچه ها را يكي برد با موتور گردوند بعد كه خواستيم بريم خانه شون گفت يكبار ديگه بچه ها را سوار ميكنم ميرم خانه خودمان ميگذارم ميام تا شماها بيايين سينا را برد خانه خودشان و برگشت بعد هرچي به فرنيا اصرار كرد فرنيا سوار نشد و بهش گفت سينا را كجا بردي؟چرا تنهايي برگشتي؟ من باهات نميام ميخواي منو كجا ببري؟ خلاصه كه دخترما حسابي نگران سينا بود كه نكنه نويد دزديده باشدش
خانه مادربزرگ من يكدونه مرغ داشت فرنيا اولش ميترسيد و با احتياط به مرغ نزديك ميشد اما بعد
روز اخر هم كه اهواز بوديم رفتيم عروسي اين هم فرنيا خانم اماده رفتن به عروسي