روز 5شنبه 25 مهر
روز 5شنبه مصادف با 35ماهگيت صبح كه بيدار شدم بابا سوپرايزمون كرد و ما را برد يك رستوران واسه صبحانه (همه احتمالا ديگه ميدونن من چقدر عاشق صبحانه بيرون از خانه هستم ان هم از نوع بوفه) هر چي ما اصرار كرديم بابايي نميخواد صبحانه را خودمان ببريم پارك بخوريم بابايي قبول نكرد و نتيجه اينكه ساعت 8:30تازه راه افتاديم بريم بيرون و فرنيا كه عادت داره ان ساعت صبحانه بخوره طفلكي دم رستوران ديگه ميگفت دلم درد ميكنه مجبور شدم قبل از پياده شدن يك بيسكويت بدم دستش ميگفت انجا چايي هم داره؟
اين هم نماي رستوران
اينجا شكم خانم سير شده بود و رفت سراغ شيطنت كه اجازه نده ما چيزي بخوريم
رستوران مقابل پارك ساعي بود نتيجه چي ميشه ؟ اين كه چند ساعتي فرنيا در پارك خوش گذراند
اول مرغابيها و يك بسته بيسكويت ساقه طلايي كه توسط اين پرندگان زيبا خورده شده
درحال تماشاي كلاغها
توي تولد مربي فرنيا ميگفت هر وقت ميخوان بچه ها ساكت بشن بهشون ميگن لپها الوچه و بچه ها لپهاشون را باد ميكنن و باعث ميشه چندثانيه اي حرف نزنن و ساكت باشن اينو داشته باشين
ميخواستم توي پارك عكس بگيريم اما فرنيا نمي ايستاد من هم گفتم فرنيا الوچه بعد فرنيا اينجوري ثابت موند و بابايي عكس گرفت
بعد رفتيم سراغ مجسمه هاي توي پارك و هركدام را كه ميشد سوار شد فرنيا ازشون سواري گرفت انهايي را كه نمي شد باهاشون عكس گرفت ميبينيد تو را خدا با اين مجسمه ها خودش ميگفت عكس بگير اما با ما بايد ميگفتيم فرنيا الوچه تا ثابت بايسته
بعد هم اين الاچيقهايي كه فرنيا بهشون ميگه خانه و اجراي نمايش مامان بزي و حبه انگور
در اين نمايش حبه انگور هيچوقت گول اقا گرگه رانميخوره و در را باز نميكنه حتي وقتي خانم بزي برميگرده حبه انگور ميگه اگه مامان هستي خودت كليد داري در را باز كن بيا داخل