26 و 27 ارديبهشت
روز 5شنبه رفتيم كرج بعد از كمي گشت و خوردن نهار رفتيم خانه عمو رسول جمعه هم رفتيم خانه عزيز توي راه كلي بع بعي ديديم و ايستاديم و فرنيا حسابي لذت برد از اين گله هاي گوسفند وهمش يكدونش را كه اروم و نترس باشه ميخواست فقط يكدونه ها
نزديك مركز خريد مهستان -فرنيا داشت يخ ميكرد حسابي سرد شده بود بعدش هم كه بارون شد اما خواست حتما سوار كالسكه اسبه بشه
اينقدر سردش بود كه كلاه را روي سرش ميكشيد من هم موهاش راباز كردم كه گردنش را گرم كنه
بعد رفتيم رستوران اركيده بالاي مركز خريد مهستان يك شهر بازي و گزيم مجاني هم نصيب فرنيا شد
اولين بار بود كه گريم ميرفت با كمال تعجب هم تحمل كرد هم خوشش امد
فرنيا وقتي گوسفندها را ديد گفت نازشون كنيم در حاليكه مليسا ميترسيد اما بخاطر فرنيا رفت جلو و ديگه نترسيد
فرنيا و مليسا دختر عمو رسول
همش در حسرت اين بود كه چرا نميتونيم يكيش را ببريم خانه
بعد رفتيم و بهشون علف داد بخورن
ديديم تمام برگهاي پايين درختها را خوردند بابايي شاخه را كشيد پايين و تمام گله دور بابايي جمع شد براي خوردن برگهاي درخت اينقدر براي فرنيا اين صحنه لذت بخش بود از فاصله دور صداي جيغ و ذوق فرنيا شنيده ميشد ازش فيلم هم گرفتم
بابا از فرصت استفاده كرد و فرنيا را سوار گوسفند ها ميكرد بعد كه فرنيا امد پيش من ميگفت مامان چرا بع بعي ها نمي گذارن من سوارشون بشم؟!
بعد از كلي بازي با بع بعي ها و بعدش هم پسرعمو و دختر عموها ديگه راحت گرسنه بود و نهار ميخورد با اينكه نهار عزيز پلو مرغ بود من زود به بابايي گفتم ماكاروني خريدو سريع ماكاروني درست كردم و همه بچه ها به ماكاروني دعوت شدند