ادامه عکسها
فرنیا برای بار اول بود که با یک بچه الاکلنگ سواری میکرد و تا ان روز یک طرف بازی من یا بابایی بودیم خلی کیف میکرد که با سینا بازی میکنه و بالا و پایین میره
میخواستیم بریم که گفت یکبار دیگه و وقتی امدیم توی کشتی گفت مامان رانندگی کنه
توی فروشگاه با ان سبد خرید خودش یک قطار اسباب بازی برداشت توی خانه حسابی باهاش بازی کرد و ذوقش را کرد بهش گفتیم دست نزن بگذار خودش حرکت کنه خیلی سعی میکرد به حرفمون گوش بده دستاش را ببینید که سفت پاهاش را گرفته اما حالا دیگه خبری از ان حرف گوش کردن نیست بیچاره قطاره
یک روز هم خاله گفت بریم کوه صفه رفتیم اما حسابی یخ زدیم و زود برگشتیم موقع رفتن فرنیا خواب بود
بلاخره تمام شد الان ساعت 9 است و باید بیدار بشی اما من فقط عکسهای اصفهان را گذاشتم تعریف از شیرین زبونیها و عکسهای دیگه را که باید بگذارم؟!از همه مهمتر کی به دوستامون سر بزنم دعا کن زود اینترنت شرکت را دوباره وصل کنند خیلی عقب موندم از نوشتن