فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولو

يك عصر پرماجرا

1391/8/24 8:42
نویسنده : مامانی
467 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دلم مامان اول از همه مامان بخاطر ديروز ازت بايد عذرخواهي كنه بگذار از اولش برات تعريف كنم

ديروز مامان از اداره كه برميگشت هوا باراني بود و ماشين هم نبود خدا را شكر خاله كوچيكه خانه بود و مامان باهاش تماس گرفت كه بياد دنبال شما گل دختر تا رسيديد خانه گفتي ج ي ش دارم اما به دستشويي نرسيديد و شما شورت آموزشيتون راخيس كرديد بعدش ماماني رسيد خانه ولي خاله كار داشت و بايد ميرفت بيرون سس ماكاروني را درست كرده بود بقيه پخت ماكاروني را مامان انجام داد بعدش كرفسي را كه ديروز خريده بودم شستم و گذاشتم بپزه كه دوستت هليا (دختر همسايه) امدپيشمون و بعدش شروع كردم به اماده كردن غذاي خودم كه فرنيا يادم رفت و ....فرش خيس شد بيخيال همه چيز شدم امدم پيشت نشستم و هليا هم رفت و با هم كتاب ميخونديم كه باز خودت گفتي بريم دستشويي خوب گفتم ديگه حالا خيالم راحته كه كارت را كردي و بعد از كمي بازي رفتم سراغ كارهام بابا امد و صد البته با كار (با مرغ و گوشت) باز صدا كردي چي شد؟ فهميدم بايد بريم دستشويي براي اولين بار تحت تاثير كتاب روي توالت فرنگيت نشستي؟ دوباره هليا امد و نميدونم چرا هنوز نيم ساعت نشده باز فرش را خيس كردي ديگه داشتم كلافه ميشدم اينبار گفتم بابايي تو را ببره دستشويي و ...ساعت 8:30هم شام خورديم كه نميدونم چرا گرسنه نبودي و فقط ميخواستي بازي كني تمام غذات را روي فرش ميريختي ان هم از قصد  كلافه شده بودم اخرين بار قاشق را از دستت با عصبانيت گرفتم و انداختم روي سفره كه اشكت درامد خيلي ناراحت شدم فكر كنم ديشب مريض بودي كه اينقدر نياز به دستشويي داشتي و غذا هم نخوردي خلاصه اين ماجرا تا ساعت 10شب ادامه داشت و شما 3بار روي فرش و چهار بار توي دستشويي كارتون را انجام داديد نميدونم شايد سرما به پهلوهات خورده امروز كمي لباست را بيشتر كردم و ديشب هم واسه اينكه گرم بشي دوباره پوشكت كردم  صبح كه بازت كردم پوشك خشك بود اميدوارم امروز حالت خوب باشه

خلاصه كه ديروز خانه ما ديدني بود وسط پذيرايي سه جا را كه جنابعالي خيس كرده بوديد با روزنامه و هر چي دستمون ميرسيد علامت گذاري كرده بوديم كه اخر شب بشوريم اشپزخانه كه ديگه نگو نمي شد وارد بشيم گوشت و مرغ يكطرف، ظرفهاي شام ، قابلمه كرفسهاي پخته، قابلمه شلغم كه شما خيلي دوست داري و بخاطر دردسرهايي كه شما ايجاد كرده بودي سوخت، كتري قوري كه بخاطر پر بودن سطح اجاق گاز بي جا شده بودند ....

ولي بعد از اينكه شما خوابيدي ما هم كارهامون را انجام داديم و ساعت 11:45دقيقه همه چيز به حالت قبل برگشت

اما اين وسط تنها يك چيز بود كه خيلي لذت بخش بود همكار بابايي براي تولدت يك هديه فرستاده بود يك عروسك قشنگ كه اواز ميخواند و تو خيلي از عروسك خوشت امد باهاش كلي رقصيدي بجاي اينكه بگي كوچيكه ميگفتي بزرگه نميتونم بغلش كنم و شب موقع خواب ميگفتي تولد ميخوام مامان اول نفهميد منظورت چيه اما بعدش گفتي تولد اواز ميخونه بغلش كنم بخوابم مامان فهميد عروسك را ميخواهي بعد از اينكه مامان بخش اواز خوان عروسك را از كمر عروسك درا ورد و شما هم كلي براش گريه كردي بلاخره عروسك را خيلي قشنگ بغل كردي و خوابيدي صبح مامان عروسك را از بغلت در اورد و بردت مهد 

ايشالله عكس كادوهاي تولدت را دفعه بعدي برات بگذارم همراه با عكسهاي ديشب تا همكار بابايي ببينه چقدر عروسك به فرنيا مزه داد يادم باشه يك بهانه جور كنم تا دوباره همكار بابايي برات هديه بياره چشمکاينبار يك عروسك گريه كن بيارهزبان اخه ديشب فرنيا ميگفت تولد گريه كنه (  چون بهش گفتيم هديه تولدته به عروسك ميگه تولد)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پریسا
24 آبان 91 18:11
خدا بهت قوت بده فرشته جون. دست تنها و این همه کار تازه برنامه ی اموزش دستشویی رفتن هم روش
واااااااااااااااااااایییییییییی

خیلی کار داری خسته نباشی



راستی پریسا هم هر جا صدای ترانه میشنوه میگه تبلو (تولد)؟ <








الناز(مامان بنیا
28 آبان 91 16:02
جقدر نازه دختر شما عزیزم


ممنون عزيزم پيشتون ميام