فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

فرشته کوچولو

تولدت مبارك

1391/8/24 9:45
نویسنده : مامانی
823 بازدید
اشتراک گذاری

فردا روزيه كه خدا نعمتش را برما تمام كرد و يكي از فرشته هاي اسمونش را براي ما فرستاد

فرشته كوچولويي كه دلمون را شاد، زندگيمون را پرسر و صدا‌ و غمهامون را با امدنش پاك كرد حالا هروقت ناراحتيم يا عصباني فقط خنده شيرين كوچولومون همه چيز را از يادمون ميبره حالا مامان حتي نميتونه يك لحظه ناراحت باشه اخه دختر عسل مامان زود مياد جلو و ميپرسه چي شده؟ ناراحتي؟

من تا حالا از روزهايي كه منتظر امدنت بودم زياد ننوشتم امروز ميخوام كمي خاطره هامو برات بنويسم

 

روزي كه نتيجه  آزمايش نشون داد كه خدا ما را لايق پدر و مادر شدن دانسته و مامان چون باورش نميشد به بابا نگفت نتيجه آزمايش مثبته و يك ماه بعد كه دوباره آزمايش داد تازه انوقت شاديش را با بابا تقسيم كرد

چقدر صبر كردن سخت بود  چقدر اين نه ماه طولاني بود سه ماه مونده بود بدنيا بيايي بابا اتاقت را چيد هرچي ميگفتم زوده خاك ميگيرن ميگفت نه خودم هر روز گردگيري ميكنم نميخوام روزهاي اخر با عجله اتاقش را بچينيم اينجوري معلوم ميشه چي لازم داره ميريم با هم ميخريم بابايي از اينكه پنجره ها پرده داشته باشن يا هر چيزي جلوي نور خورشيد را بگيره بدش مياد اما بخاطر كوچولوي قشنگمون پنجره ها را مات كرديم بابايي ميگفت تختش بايد كنار پنجره باشه اما اگه يكدفعه اتفاقي بيفته و پنجره بشكنه خطرناكه از اين چسبهاي مات كن ميزنيم تا هم اتاق تاريك نشه هم خطري از بابت شيشه پنجره پيش نياد

ماماني خيلي دختر دوست داشت واسه همين همش ميترسيد سونوگرافي بهش بگه جنسيت شما ني ني ناز چيه براي همين خريد خيلي سخت بود ميخواستيم يك چيزي بخريم كه به پسر و دختر بخوره بابايي همش اصرار داشت ني ني ما يك گل دختر است و هر چيزي انتخاب ميكرد دخترانه بود از رنگ تخت تا لباسها اما ماماني مطمئن نبود و ميگفت اگه پسر باشه با اين لباسهاي دخترانه بيشتر ناراحت ميشم

عزيز دلم تا 6ماهگي از قيافه و هيكل مامان نميشد فهميد منتظر يك ني ني است  خلاصه بعد از 6ماهگي به همه خبر داديم روز نيمه شعبان بود خانه عمو حسن جشن گرفته بودن و توي ان جشن ماماني با بردن يك هديه از طرف شما براي عموها (يك سبد كوچولو كه يك فرشته كوچولو توش بود و دوتا نقل شبيه تخم مرغ) با يك يادداشت تبريك نيمه شعبان حضورت را به همه خبر داد

همه چيز خوب پيش ميرفت و شما هيچ مشكلي نداشتي ماماني اصرار داشت طبيعي بدنيا بيايي اما دكتر ميگفت عمل كنيم بهتره تاريخ امدنت حدوداي 9-10آذر ميشد دكتر گفت 3اذر بيا من هم گفتم اگه قرار است عمل بشم خوب 1آذر باشه اخه بابايي تولدش 9/1 ني ني بشه1/9

23 آبان ماماني شب داشت كمي خياطي ميكرد كه يكدفعه ديد نقاط نوراني جلوي چشماش ظاهر شدند چون مامان در مورد مشكلات خانمهاي باردار خيلي توي اينترنت سرچ كرده بود ميدونست اين علائم يعني بالا رفتن فشار به خاله زنگ زد و ماجرا را گفت خاله گفت حتما سرت زياد پايين بوده ماماني هم چون داشت كار ميكرد گفت بله سرم پايين بود ولي زياد نبود خاله گفت نگران نباش و فردا برو دكتر استرس نداشته باش فردا (دو شنبه بود) مامان از سركار مرخصي ساعتي گرفت رفت دكتر اما انجا هم دكتر گفت فشارت خيلي بالا نيست فقط مراقب باش و هر دو ساعت يكبار فشارت را كنترل كن اگه بالا رفت زود بيا بيمارستان

تا عصر چند باري فشارم را گرفتم اما بالا تر نرفته بود همكارها همش ميپرسيدن ميخواي تا روز اخر بيايي گفتم نه فقط همين هفته را ميام 4شنبه هم كه تعطيل است اما مامان خبر نداشت شما خيلي عجله داري سه شنبه صبح ساعت 3:30 با سردرد از خواب بيدار شدم گفتم شايد از بس ترسيدم اينجوري شدم بابايي را بيدار نكردم اما ساعت 4:30ديگه تحملم تمام شد و بابايي را بيدار كردم بابا گفت شايد ضعف كردي يك دونه خرما و يك لقمه نان پنير داد بخورم ولي حالم بدتر شد با بابايي رفتيم درمانگاه فشارم را بگيره اما در كمال ناباوري درمانگاه شبانه روزي تعطيل بود يعني در باز بود و چراغ ها روشن بود اما هر چي در شيشه اي را زديم كسي باز نكرد ديگه ساعت6 شده بود رفتيم بيمارستان پرستار تا فشار را گرفت زنگ زد به دكتر وقتي حرفهاشون را شنيدم بيشتر استرس گرفتم و فشارم بالاتر رفت دكتر كه رسيد و فشار را گرفت فقط گفت سريع اتاق عمل

 بابايي رفت سراغ كارهاي بستري شدن ميدوني كه ما تهران تنها هستيم تنها كسي كه بابايي به فكرش رسيد باهاش بگيره دوست مامان يعني زهرا جون بود كه انها هم رفته بودن همدان

مامان را بردن اتاق عمل درحاليكه بابايي نبود اتاق عمل اجازه عمل را ميخواست كه پرستارها گفتن پيداش نكرديم عمل هم اورژانسي است بي خيال برگه رضايت نامه بشيد فيلمبردار ان وسط امده بود ميپرسيد خانم ميخواهيد از عمل فيلمبرداري بشه و مامان فقط گريه ميكرد و نگران بود فيلمبردار هم با اجازه خودش فيلمبرداري كرد (دستش درد نكنه خيلي لطف كرد) نميدونم چرا ان ادمها حال مادر را در ان لحظات نميدونن كه ان همه از اورژانسي بودن و بالا رفتن فشار و خطرناك بودن شرايط حرف ميزدند

فقط در لحظات اخر با اجازه خود مامان با بيهوشي موضعي(بي حسي نخاعي) زايمان انجام شد

واي كه نميدوني چه حس قشنگي بود درك تولد دختر زيباي مامان قبل از عمل پرستارها ميپرسيدن بچه چيه و  وقتي فهميدن نميدونم جنسيتت چيه اما دختر خيلي دوست دارم خيلي تعجب ميكردن و زمان بدنيا امدنت سربسرم گذاشتن و گفتن پسره عزيز دلم ان لحظات فهميدم اصلا برام فرقي نميكنه دختر باشي يا پسر فقط سالم بودنت مهم است و بهشون گفتم سالمه كه دكتر بيهوشي كنار گوشم گفت بچه دختره و سالم و تپليه

و از همه قشنگتر لحظه اي بود كه اوردنت نزديك من گذاشتنت روي سينه ام و من براي اولين بار لمست كردم فقط مادرها ميتونن ان لحظه را درك كنن و هيچ كلمه اي قادر به بيان ان حس قشنگ نيست

عزيزم باش و به زندگي مامان و بابا گرمي ببخش خدايا دخترم را از ابتدا به تو سپردم و حالا هم ميخوام تا هميشه حافظش باشي

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پریسا
24 آبان 91 18:12
خیلی زبا نوشتی فرشته جون

ایشالله خدا برات نگهش داره و از بودن با هم لذت ببرید


ممنون لطف داريد من هميشه نوشته هاي شما را با لذت ميخونم
مادر خانومی بهداد
25 آبان 91 10:23
سلام فرشته کوچولو . تولدت مبارک نازنین دختر. صد ساله بشه روی ماهش رو از قول ما ببوسید. به ما هم سر بزنید.


ممنون حتما پيشتون مياييم