تولد 4سالگي فرنيا
امسال قرار شد مجددا تولد فرنيا را هواز بگيرم و شادترين و قشنگترين تولد دخترم امسال بود دوستاني كه مثل خواهر كمكم كردند تا اين جشن برگزار بشه دوست خيلييييي عزيزم انوشه جان كه بيشترين زحمت را بهش دادم و همين جا بهش ميگم خواهر خوبم خيلي دوستت دارم و مثل يكي از اعضاي خانواده ام از نديدنت دلتنگ ميشم . امسال يكي از دوستانم توي جشن تولد فرنيا بود كه اگر نبود تولد اينقدر شاد و پرسروصدا نميشد ممنون كبري جان كه با وجود بيماري، دعوتم را قبول كردي
مامان گلم و خواهر خوبم (خاله بزرگه فرنيا) ميدونم چقدر خسته شديد و چقدر بخاطر من و دخترم به زحمت افتاديد اما بدونيد دوست دارم اگه امكانش باشه هرسال كنار شما يك تولد بگيرم و ميدونم كه به فرنيا هم خيلي خوش ميگذره
اول از همه كيك تولد كه نقاشي خود فرنيا بود كه اقاي قناد زحمت كشيد دقيقا مثل نقاشي فرنيا درستش كرد و دخترم كه باديدن كيك اينقدر ذوق زده بود كه ميخواست به همه نشانش بده و به جزييات نقاشي اش توجه ميكرد و ميگفت واي حتي خشكي اش را هم كشيده ماهيهاي توي اب را يادش نرفته و....
اول از همه دوستم با پسرهاش امد متين و آرمين و خيلي زود امدو كلي كمكمون كرد
خوراكيهاي تولد كه زحمت همش با مادرم بود اهان نه دوستم خيارشور گوجه ها را خورد كرده بود
بعد از كمي خوردن يادمون امد از اين ميز عكس نگرفتيم
اين شمع هاي فشفشه اي را از يكي از دوستان وبلاگي(مامان فاطمه جون) يادگرفتم كه بچه ها خيلي خوششان مياد و براي تولد فرنيا خريدم و واقعا ذوق بچه ها كاملا مشهوده اما بعدش خانه پر از دود شده بود
مهمانها خيلي كم بودند اما واقعا خوش گذشت اينجا بازم از كبري جون تشكر ميكنمو ميگم هرجايي برم كه شادي و شلوغكاري لازم باشه يادش ميكنم و اگه در دسترس هم باشه دعوتش ميكنم
امسال فكر كردم چون بچه ها از كادو دادن خيلي لذت نميبرن و همش دعوا سركادوها هست (بين فرنيا و محمدحسن بكش بكشي بود كه نگو) بگذارم هر بچه اي كادوي خودش را باز كنه و اينجوري خيلي هم بچه ها راضي بودند هم فرنيا
سه تا هديه بود و بقيه اش پول
داشتم بعد از تولد ميگفتم اگه اون سه تا هديه نبود خيلي بد ميشد فرنيا ميگه چرا ميگم خوب شما اخه بيشتر هديه اسباب بازي دوست داري تا پول جواب ميده نه من پول هم دوست دارم ميخوام پس انداز كنم باهاش چيزهاي بزرگ بخرم مثلا ماشين بخرم واسه خودم
اين هم دايي و مامان بزرگ خودم
فرنيا تا مادر بزرگ منو د يد پرسيد اين كيه وقتي بهش گفتم مادر بزرگ منه ميگه چقدر بي بي مهربونه من دوستش دارم و همينجوري اسم مادر بزرگ من شد بي بي
فرداي تولد تازه يادمون امد از فرنيا و مامانم عكس نگرفتم و نتيجه شد اين عكس
اينقدر دوست داشتم توي اين عكس خودم هم بودم (چهار نسل كنار هم ميشد)
و اين هم پايان تولد و موقع جمع كردن تزيينات