آبان 94
سلام اين قدر عكسها و نوشته هاي عقب مانده دارم كه الان فقط سريع يكسري عكس ميگذارم
29 آبان ماه رفته بوديم خانه عزيز و چون 25آبان تولد فرنيا بود يك كيك هم باخودمون برديم و يك تولد اونجا گرفتيم
اول بچه ها داشتند توي حياط بازي ميكردند
بعد گفتيم بچه ها بياييد تولد
قيافه فرنيا معلومه اصلا راضي نيست بازي را قطع كرديم بخاطر تولد
بعد هم كيك خوردن و
باز هم بازيييييييييييييييي
امسال يكي از برنامه هاي مهدكودك، آموزشي از موسسه دانا هست هر هفته بچه ها با يك موضوع علمي بصورت ساده و با روش بازي كردن آشنا ميشن و يك كاردستي مرتبط با موضوع هم ميارن كه خانه درست كنند و مثلا قرار بود ما عكسهاي بچه ها را براي موسسه دانا توي اينستاگرام بفرستيم تا توي پيجشون بگذارند يكبار عكس گرفتم و نفرستادم اما خوب اينجا ميگذارم
اين عكس يادم نيست مال چه تاريخي بود اما وقتي بود كه محدثه چند روزي امده بود تهران و ما فقط موقع برگشتشون تونستيم بريم ببينيمش و بعد هم برديمش فرودگاه و توي راه كلي باها بازي كرديم
يك بار هم امده بودند تهران برن مسافرت و چون هواپيماشون تاخير داشت و خانه ما از خوش شانسي نزديك فرودگاه است امده بودند خانه ما و وقتي از سركار رسيدم ديدم هنوز خانه ما هستند و كلي سورپرايز شديم
متاسفانه توي ماه آبان بابايي مريض شد و شب رفتيم درمانگاه و بابايي يك سرم زد و من و فرنيا خانم توي پارك كنار درمانگاه بوديم
توي پارك فرنيا سريع با يك دختر ناز دوست شد
بعد فرنيا سردش شد و ژاكت منو پوشيد
اين هم فرنيا خانم كنار بابايي و متاسفانه بابايي فرداش حالش بد شد و جند روزي بيمارستان بستري بود
يك خرگوش كوچولو و ناز
دختري كه به تقليد از بچه هاي مهد ميخواست شالش را دور صورتش ببنده و فقط چشماش پيدا باشه كه راحتتر ديد كل صورتش را بپوشونه
روزهايي كه بابايي بستري بود من از سركار ميرفتم بيمارستان و شب ساعت 8-9 ميامدم خانه و فرنيا پيش خاله كوچيكه يا همسايه ميموند و چون خيلي دلش برامون تنگ ميشد بجاش ميگفت حوصله ام سر رفته بريم بيرون با هم بازي كنيم و من هم ميبردمش توي حياط
طي روزهايي كه بابايي بيمارستان بود فرنيا پيش من ميخوابيد بعد چون نميشد دختري را برد بيمارستان براي بابايي دلتنگ دخترش عكس فرنيا را ميبردم
يك شيطنت كوچولوووووووووو براي رسيدن به وسايلي كه از دستش گذاشتيم طبقات بالاي كمد