عكسهاي 5شنبه و جمعه 27و 28تيرماه
هر وقت ميشينيم پاي لب تاب سريع فرنيا مياد و ميگه نقاشي كنم اخه يك CD نقاشي و رنگ اميزي داره كه بابايي براش خريده خلاصه كه نميگذاره كار كنيم بعد بابا امد يك كار جديد نشان فرنيا بده كه شد يك دردسر بزرگتر بابايي بازيهاي انلاين اينترنتي را نشان فرنيا داد حالا فرنيا فهميده توي دنياي كامپيوتر(يعني دنياي اينترنت) هر بازي كه اراده كني هست و تا لب تاب را بياريم زود ميگه امروز بازي تام و جري يا فوتباليستها يا حتي بازي حيوانات اهلي جنگل
اين هم صبح جمعه قبل از بيدار شدن از خواب
روز جمعه هم رفتيم پارك ملت ( باغ وحش)
فرنيا اينجا ميگفت مامان عكس نگير بيا بدو بدو كنيم
ديگه عكس بسه بريم باغ وحش
ولي قبل از باغ وحش كمي اب بازي
بعد از اب بازي رفتيم سراغ حيوانات كه البته فرنيا بيشتر پرنده ها را دوست داشت
اين هم كالسكه سواري
اين مجسمه مادر است كه فرنياخيلي ازش خوشش امده بود ميگفت ميخواد بهش دست بزنه و مجبور شدم روي دستام بلندش كنم تا صورت بچه و مادر را بهتر ببينه
بعد باز هم كالسكه سواري همراه با دورا( عروسك فرنيا)
بابايي چون خسته بود همش نشسته بود و عكس ميگرفت اخر كه ميخواستيم از پارك بياييم بيرون گفت خوب از من هم يك عكس بگير بابايي بفرماييد اين هم عكس شما
روبروي پارك ملت يك فروشگاه لباس بچه است كه من واقعا عاشق لباسها و كليه وسايل ان فروشگاه هستم اگه پول داشتم ان فروشگاه را باكليه وسايلش واسه فرنيا ميخريدم نميشه بريم پارك و من سراغ اين فروشگاه نرم البته لازم به ذكر است كه بسيار هم گران است از انجا اين كلاه را خريديم
شب هم رفتيم جشنواره رمضان برج ميلاد مامان بزرگ سفارش كرد تلويزيون نشان داده خيلي خوبه ما هم رفتيم و نمايشگاهش چيز خاصي نبود اما رقص محلي قوم هاي مختلف را داشت با اينكه ما نتوانستيم انجا چيزي ببينيم چون فرنيا از سروصدا متنفر است چند دقيقه اي كه ايستاديم فرنيا توي بغل من يك گوشش را چسبانده بود به من و با دستش گوش ديگه اش را گرفته بود اما بهترين قسمتش غرفه اي بازي و نقاشي انجا بود
بازي بقول فرنيا بپر بپر
ان توپهاي پشت سر فرنيا را مي بينيد فرنيا عاشق بازي با اينهاست (قبلا توي مسافرت يكبار اين بازي را تجربه كرده )اما اينقدر صفش شلوغ بود كه نتونستيم انجا بريم نتيجه اينكه وقتي رفتيم چرخ فلك همش چشمش به اين توپها بود
واسه اينكه بتونم از فرنيا عكس بگيرم آمدم روبروي فرنيا پشت به ان توپها
خيلي دلم ميسوزه وقتي اين عكس را ميبينم اخه دخترم حسرت به دل سوار شدن به آن توپها موند اما باور كنيد نميشد بايد تا ساعت 1شب توي صف ميمونديم با اينكه فقط چندتا بازي بيشتر فرنيا سوار نشد و ما هم زياد توي نمايشگاه نچرخيديم ولي باز هم ساعت 12شب رسيديم خانه