فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولو

بابايي مريض شده

گل مامان از ديروز حال بابايي خوب نيست و ديروز هم مامان نيامد سركار و پيش بابايي موند ولي شما را بردم مهد كودك با بابايي رفتيم دكتر و دكتر گفت يك بيماري ويروسي است و بايد خيلي مواظب باشيم شما اين بيماري را نگيري واسه همين از مهد كه امدي كمي پيش مامان بودي بعد بردمت خانه همسايه تا با هليا دخترشو ن بازي كني  و باز يكساعتي اوردمت و دوباره تا ساعت 9:15شب خانه انها بودي بعد هم امدي خانه و شام خوردي و خودت گفتي مامان لالا امروز هم امدم سركار اما بابايي خانه است و عصر قرار است باز هم ببريم دكتر متخصص ديشب ساعت 12شب بيدار شدي و اشاره ميكردي به اتاق ما و ميگفتي بابايي قربون دختر گلم برم كه دلش واسه بابايي تنگ شده
16 مرداد 1391

كمي تعريف از دختري

گل مامان سلام ديروز كه از مهد امدي اتفاقي تلويزيون را روشن كردم و داشت سريال خداحافظ بچه را نشان ميداد من تاحالا اين سريال را نديده بودم توي ان قسمت يك اقايي توي ماشين بود و راننده ميخواست پولش را بدزده و بخاطر همين توي ماشين دعواشون شد و شما حسابي ناراحت بودي مامان سعي ميكرد ارومت كنه كه الان اقاي پليس مياد و كمكش ميكنه بعد كه پليس امد شما حسابي ميخنديدي كه پليس امد بعد هم كه توي بيمارستان را نشان ميداد و يك خانم كه ني ني بغلش بود وسط فيلم پيام بازرگاني پخش كرد و اين وسط خانم خانما مدام ميگفت ني ني ببيستان  يعني ميخواستي بقيه فيلم را ببيني كه ني ني توي بيمارستان بود حالا بعد از تمام شدن فيلم هم مدام ميگفتي ببيستان اخه عزيز مامان...
16 مرداد 1391

افطاري سال 91

سلام ماماني ديروز از خانه براي اولين بار به نت وصل شدم و برات عكس گذاشتم ان هم از زماني استفاده كردم كه خانمي با بابايي رفته بوديد پارك اما تا امديد ديگه اجازه ندادي ادامه بدم و بقيه عكسها را امروز صبح قبل از امدن سركار گذاشتم و حالا هم يكسري ديگه اضافه ميكنم الان توي شركت هستم اينها عكسهاي 5ماه رمضان است كه از طرف شركت بابايي افطاري هتل هما دعوت بوديم اين جا فكر ميكنيد فرنيا با قاشق چي ميخوره غذا؟!! نه بابا ابه بعد از افطاري اولين نفري كه رفت بالاي سالن و بقيه بچه ها هم دنبالش خانم خانما بود بعد براي شام رفتيم توي فضاي باز  همان اول فرنيا رفت سراغ اب بازي و لباسهاش را خيس كرد من هم از ترس اينكه دوباره لباسهاشو ...
11 مرداد 1391

ادامه عکسها

روز يكشنبه خانه دوست بابايي افطاري دعوت بوديم قبل از رفتن به خانه انها رفتيم خانه بي بي يك سري زديم این بی بی خانه اش کرج است قبلا همسایه مامان بزرگ بوده بعدا امده اینجا و ما گاهی بهشون سر میزنیم تو خیلی توی خانه اش شیطونی کردی و مثل اینکه خیلی گرسنه بودی چون تا رسیدی گفتی نان پنیر و بی بی هم گفت چون شما روزه اید من از فرنیا پذیرایی میکنم خلاصه که خیلی شیطونی کردی اما حاضر نشدی عکس بگیری این هم نتیجه اصرار ما:   ...
11 مرداد 1391

بازم عکس9/5/91

جمعه اماده شدیم بریم برای فرنیا گلی کفش بخریم اخه همه کفشهاش واسش کوچیک شده میدونید ازکجا فهمیدیم  وقتی میخواستیم بریم بیرون فقط دمپاییهاشو میخواست ما فکر میکردیم انها را دوست داره ولی بعد دقت کردیم دیدیم نه بابا انگشتاش توی کفش راحت نیست  اماده شدیم بریم که یک برنامه قشنگ گذاشت نشستیم خانمی برنامه اش را ببینه بعد بریم توی راه پارک دیدیم و فرنیا تاب بازی دلش خواست رفتیم پارک و فرنیا خانمی حسابی بازی کرد    بعد ساعت شد ٢ظهر و فرنیا گشته شد غذاش را توی ماشین دادیم و نتیجه اینکه کفش نخریدیم  توی برگشت رفتیم فروشگاه تا حداقل خرید خانه را انجام بدیم یکدفعه دیدیم فرنیا چه ارومه نگاهش کردی...
11 مرداد 1391