فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولو

يادش بخير ا سال پيش همچين روزي

1390/8/25 14:00
نویسنده : مامانی
680 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزم امروز روز تولدت است اگه اسم وبلاگت را گذاشتم فرشته كوچولو چون واقعا معتقدم هر ني ني نازي كه توي اين دنيا پا ميگذاره يكي از فرشته هايي است كه خدا به بنده هاش هديه ميده بماند كه اين فرشته كوچولو در مسير زندگي و بزرگ شدنش تبديل به يك انسان ميشه

امروز همه ان زمانهايي كه سال قبل با هم داشتيم از زماني كه يك جنين بودي تا بدنيا امدنت همه برام زنده شد از وقتي كه ماماني خودش فهميد كه يك نيني داره تا رفت دكتر و چند بار ازمايش خون انجام داد و مطمئن شد و بلاخره به بابايي گفت

 احساس قشنگ مادر شدن كه مامان هر روز كه تو توي وجودش بزرگ ميشدي بيشتر و بيشتر حسش ميكرد اولين ضربه هايي به شكم مامان ميزدي كه به مامان ياد اوري ميكرد داري بزرگ و قوي ميشي

 روزهاي اخري كه ديگه خودت را واسه امدن به اين دنيا اماده ميكردي و مامان هر روز بيشتر احساس ترس و شادي را باهم مي چشيد يادته شبي كه فرداش بدنيا امدي مامان را چقدر اذيت كردي تا بالاخره ساعت 4صبح با بابايي رفتيم بيمارستان يادته چقدر مامان دچار اضطراب شد وقتي كه شنيد دكتر گقت سريع واسه عمل اماده اش كنيد نگران تو بود كه مبادا اتفاقي واست بيافته

با اينكه  ميترسيدم اما خواستم موقع بدنيا امدن تو بهوش باشم واسه همين بيهوشي موضعي را انتخاب كردم و لحظه اي كه بدنيا امدي و گذاشتنت روي صورتم و تو اروم شدي برعكس من كه كلي به اين لحظه فكر كرده بودم و جمله هاي كوتاه براي گفتن توي ان لحظه اماده كرده بودم از شدت هيجان و شادي فقط گريه كرد م

چقدر سخت بود وقتي بعد از اولين خوردن شير مامان حالت بد شد و از پيش مامان بردنت و تا فرداش كه به مامان اجازه دادن از جاش بلند بشه نتونستم ببينمت

وقتي من امدم خانه و تو توي بيمارستان موندي شب خيلي سخت گذشت از شب بعدش خواستم پيشت بمونم بابايي نگذاشت اما روزش همش پيشت بودم

واي چه روزي بود وقتي دكتر از بيمارستان مرخصت كرد و من توي بغل خودم اوردمت خانه اما ديگه نتونستم از پله هاي خانه ببرمت بالا و دايي تو را از من گرفت

واي كه چقدر واسه هر دل درد و مشكل كوچيكت گريه كردم با اينكه همه ميگفتند اين بين همه ني ني ها عاديه اما نميتونستم درد كشيدن و گريه كردنت را ببينم

همه مي گفتند به يك چشم بهم زدن بزرگ ميشه اما من كه منتظر بزرگ شدنت بودم و هستم بنظرم خيلي طول ميكشه و چه لذتي داره اروم اروم بزرگ شدنت چقدر ارزو داشتم قدم برداشتنت را ببينم و امروز منتظر دويدنت هستم

ميدوني بابا خيلي دلش ميخواد تو انقدر بزرگ بشي كه دست بندازي دور گردنش و  خودت بگي ميخوام پيش بابايي بخوابم ميدونم انروز مياد اما چقدر انتظار سخت و شيرين است

عزيز مامان ميدوني چقدر به مامانهايي كه ني ني هاشون بزرگ شدن حسرت ميخورم اخه ميبينم ان بچه ها چقدر قشنگ شعر ميخونن و مامانهاشون بهشون با لذت نگاه ميكنن و من فقط به تو فكر ميكنم كه كي ميشه تو هم برام شعر بخوني وقتي توي مهد بچه ها كاردستي درست ميكنند من فكر ميكنم واي يك روزي مياد كه عسل من هم كاردستهاش را بياره خانه

عزيزم دوستت دارم واز اينكه با امدنت اين همه احساسهاي خوب را به من هديه كردي ممنونم از اينكه بخاطر وجود تو زندگي رابيشتر دوست دارم ممنونم از اينكه بخاطر تو ميخوام بهتر باشم و درستتر رفتار كنم ممنونم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان رها
25 آبان 90 14:06
سلام مامانی تولدت دخمل گلت مبارک عزیزم خیلی قلمت زیبا بود خیلی عالی نوشته بودی همیشه خوش باشید بوس برا فرنیا جون
مامان نیلای
25 آبان 90 15:01
تولدتتتت مبارک کوچولو 120 سال با خوشی زندگب کنیییییییییییی