بازم تنها شديم
سلام گل مامان مامان بزرگ و بابابزرگ جمعه صبح زود رفتن و ما دوباره تنها شديم
در اين مدت چيزهاي حديدي به كمك مامان بزرگ ياد گرفتي كلاغ پر كه هروقت ميگم كلاغ پر انگشتت را ميگذاري زمين
يكبار هم كه مامان بزرگ نماز ميخواند امدي پيشش و اون هم بهت گفت دارم الله ميگم و برات تكرار كرد اينقدر تكرار كرد تا بلاخره تو هم يادگرفتي بگي
روز جمعه هم با هم رفتيم نمايشگاه بهترينها براي غنچه هاي شهر خيلي بازي كردي و لذت بردي وقتي توي يك غرفه گذاشتم بازي كني بااينكه خليي اسباب بازي بود اما همش از دست بچه ها ميخواستي اسباب بازي ها رابگيري
وقتي هم كه ميخواستم برات يك اسباب بازي بخريم اينقدر دست به اسباب بازيها زدي و ميخواستي بگذاري دهنت كه از خير خريد كردن گذشتم
بابا ديشب ميگفت بازم ميبريمت انجا تا بازي كني و ازت عكس بگيريم اخه ايندفعه بدون بابا رفته بوديم و مامان نميتونست هم مواظبت باشه هم ازت عكس بگيره
جمعه صبح هم وقتي از خواب بيدار شدي ديدم واي پشه ها حسابي بوست كردن و جاي بوسه هاشون صورتت جوش جوشي شده