چه روز خوبيه اين روزها
از ديروز مامان بزرگ و بابا بزرگ امدن خانه ما و خانم گل مامان با اينكه بابا بزرگ راكمتر ديده اما باهاش خيلي راحتي زودي رفتي بغلش خلاصه كه ديروز كلي بازي كردي
شب ساعت 8-9 خوابيدي و ديگه وقتي ما مي خواستيم بخوابيم خوابت نميبرد و ميخواستي بازي كني اخرش مامان مجبور شد كنارت بخوابه(البته بخاطر مهمان هاي عزيزمون تو توي اتاق مامان بابا بودي) يكطرفت راهم بالش گذاشت تا يكمي محصور بشي و كنار مامان بازي كني و خسته بشي و بخوابي نميدونم ساعت چند بود كه چشمات را مي ماليدي و اين يعني خواب كمي هم شير خوردي و خوابيدي اما چون ديشب سرد بود مامان تا صبح چند بار بيدار شد و پتو را روي گلش مرتب ميكرد و نگران بود نكنه پتو كنار بره و سرما بخوري
يك چيزي كه ميخوام چند وقته واست بنويسم و هر بار يادم رفته اولين ضرر مالي كه به ما زدي يك ساعت روميزي است كه اينقدر كوبيديش زمين كه بيچاره عقربه هاش از جا در امده بجز اينكه بگيم اشكال نداره چيكار بايد كنيم؟