فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

همه چيز درباره خرداد95

1395/4/23 15:09
نویسنده : مامانی
843 بازدید
اشتراک گذاری

خوب برسيم به ماه خرداد و باز هم يك مسافرت كوچيك و يك سفر به اهواز و يك اتفاق خوب

اول خبر خوب اينكه اولين دندان شيري فرنيا در تاريخ 29خرداد 95 افتاد و دخترم بزرگتر شد

جاي خالي دندان شيري

 

وفردا صبح فرشته دندان يك هديه زير بالشش گذاشته بود

هديه فرشته مهربان

خوب بعد از خبر خوب بريم سراغ بقيه اخبار اين ماه

ديديد كه ما اخر ارديبهشت اومديم اهواز نتيجه اينكه اول خرداد را اهواز بوديم و فرنيا حسابي توي استخر بادي خانه مامان بزرگ لذت ميبرد

اهواز

 

اهواز 3
حتي ناهارش را هم توي استخر خوردخندونک

اهواز 2

 

براي اولين بار وقتي رفتيم خانه عزيز بابا و عموجواد بچه ها را با خودشون بردن بيرون و عمو و تفنگ شكاري اش براي بچه ها جالب بود

1

 

2

 

3

 

4

 

5

 

6

اين دختر خوب كه با فرنيا بازي ميكنه شميم خانم گل دخترخاله پسرعموي فرنياستراضی

7

و بعد از يك گردش در هواي گرم هندوانه خيلي ميچسبه

هندوانه خوران

اين عكس را هم گذاشتم ببينيد مامان فرنيا چجور تفريحاتي را فصل بهار و تابستان در خانه عزيز دوست داره هیس

9

 

يكي ديگه از كارگاههاي كه براي فرنيا شركت كرديم كارگاه كثيف كاري بودزبان يعني فرنيا فكر كنم مونده بود غلت بزنه توي كف و چسب و نكته اين كارگاه اين بود كه بچه ها هر جور كثيف كاري ميكنند اما وقتي ما بگيم بريد بازي كنيد انوقت ميگن اخخخخخخخخخخخخخ بدمون مياد دست بزنيمتعجب

1

 

2

 

بعد اين توپهاي آغشته به كف و چسب چوب را بچه ها به هم پرت ميكردند

3

بعد هم يك بادكنك را رنگ اميزي كردند

4

 

باز هم هايپر و باز هم كنار قفسه كتابها

هايپراستار

 

9

 

روزهاي سه شنبه فرنيا كلاس گيتار داره و توي ماه رمضان بابايي بعد از كلاس فرنيا را ميبرد اينور و انور تا من بتونم استراحت كنم يا افطاري درست كنم

4

 

6

 

2

 

روزهاي چهارشنبه بابا ميره خانه عزيز و اين اولين افطاري من و فرنيا بدون بابايي بود

3

 

 

آجي سحر (دختر عموي فرنيا )فرش خريده بود و تا ببريم خانه خودش تحويل بديم فرنيا ازش بعنوان ميز و صندلي استفاده ميكرد

 

آدمك درست كردن فرنيا با غذا و يك تصوير چهره

 

6

 

7

 

 يك روز هم با دايي كه امده بودن تهران رفتيم پارك آب و آتش اما چشمتون روز بد نبينه فرنيا نميدونم چرا ترس داشت جوري كه همش ميگفت بريم و از شدت ترس حالش بهم خورد

البته دو سه روز بعد يواش يواش ترس از سرش افتاد

بوستان آب و آتش

 

و از شدت ترس سردش هم شده بود و اينجوري خودش را توي ژاكت پيچيده بود

آب و آتش

 

3

 

اوووووووووووو يادم رفته بود توي اين ماه يك جوجه اردك هم خريديم

جوجه اردك

 

يك روز هم از سركار دنبال انجام كاري رفتيم كه خيلي طول كشيد و افطار را بيرون خورديم

افطاري

 

اين مه بالاي سر  بابايي و فرنيا قطره هاي ريز آب است كه خيلي عالي بود توي هواي گرم

افطاري

چون اين پست خيلي طولاني شد عكسهاي مسافرت را توي يك پست مجزا ميگذارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله سارا
27 تیر 95 1:52
فقط میتونم بگم عاشفتم
مامانی
پاسخ
ممنون ما هم خيلي دوستتون داريم بخصوص فرنيا
سپیده مامان درسا
31 تیر 95 13:22
هزار تا بوس واسه گل دخملی ناز
مامان آیلا
11 مرداد 95 11:44
مبارک باشه عزیز خاله ان شا الله که همیشه دندونهای سالم و سفیدی داشته باشی