عموي عزيزم هميشه عموي پهلوان من هستي
توي اين مدت يك اتفاق بد هم افتاد باز هم يكي از عموهاي من فوت كرد و ما براي مراسم ختم و چهلم به اصفهان رفتيم
عمويي كه همه به پهلواني و شوخ بودن ميشناختنش و هميشه هم بيخبر به برادر و خواهر سر ميزد (اخه عموهاي من توي شهرهاي مختلف زندگي ميكنند)
يادش بخير توي حياط خانه شون خرمالو داشتن زمستانها سهم همه را ميبرد ميداد
اين هم عكسهاي توي مسير به اصفهان
دختر مهربان من باقيمانده صبحانه اش را داره ميريزه براي گربه ها
فرنيا و بابا بزرگ
پنجشنبه رفتيم اصفهان و فرنيا توي راه خيلي خسته شد و شب خيلي بهانه گرفت براي اينكه روز جمعه هم مراسم بود و بعد مراسم بايد برميگشتيم تهران 5شنبه شب ساعت 8.30برديمش سيتي سنتر نزديك خانه خواهرم
اين هم بابايي خسته و فرنيا وسط فروشگاه نشستند روي زمين
موقع برگشت چون دايي با ما برگشت تهران و زندايي خانه مادرش بود همه با هم رفتيم خانه مادر زندايي
(بترتيب از راست به چپ: ياسمين، محدثه و دايي، فرنيا گلي)