مسافرت 2 و دراصل ديدار يك دوست عزيز
اين پست مربوط به مسافرت است اما .....
مخصوص دوست خوبم مامان ايلاست بله ما تبريز به ديدار يك دوست وبلاگي رفتيم ايلا خانم http://princess_ayla.niniweblog.com/
از خود تهران كه راه افتاديم به فرنيا گفته بودم كه ميريم يك دوست خوب را ببينيم و فرنيا تمام طول سفر عجله داشت بريم ببينيمش و ديديد كه توي مسير تا يك جا ايستاديم رفت و واسه ايلا گل چيده بود
خيلي خوش گذشت و از لحظه اي كه ديدمشون يك حس صميميت داشتم انگار خيلي وقته از نزديك دوست بوديم و اصلا حس ديدار اول و نداشتم هم خود ايلا خانم كه اولش يك كم خجالتي بود و هم بابا و مامان گل ايلا خانم كه كلي بهشون زحمت داديم
وقتي به فرنيا پيشنهاد رقص شد سريع درخواست رقص كرد و ايلايي با سخاوت تمام دامنش را براي فرنيا اورد و فرنيا با گيره هايي كه هديه گرفته بود خواست مامان ايلا موهاش را دوگوشي ببنده
روي توپها نشسته بودند كه فرنيا گفت ما مرغ شديم اين هم تخم هامون است نشسته ايم روشون جوجه بشن
اين هم دوتا پدر مهربون اما ايلا خانم حاضر نشد عكس بگيره
بعد از شام دوتا وروجك حسابي با هم شيطوني كردند و رقصيدن و مامان آيلايي تعارف كردند شب پيششون بمانيم هم بخاطر صميميتي كه حس ميكردم هم بخاطر بازي بچه ها كه تازه شيطونيشون گل كرده بود قبول كرديم ومونديم (همين جاست كه ميگم انگار مدتها بود از نزديك ميشناختمشون و اصلا حس ديدار اول را نداشتم زود با يك تعارف كنگر خورديم لنگر انداختيم) اصلا دلم نميامد به بچه ها بگم برن بخوابن آيلا خيلي زود رفت پيش مامانش اما فرنيا همش ميخواست آيلا پيشش بخوابه يا بره پيش آيلا
صبح هم كه مامان و باباي ايلا ميخواستن برن سركار و بخاطر مابراي اماده كردن صبحانه كلي به زحمت افتادن
اما بايد حسم را موقع صبحانه بگم من تاحالا لبنيات محلي نميخوردم و دوست ندارم اخه به نظرم بو ميده اما بخاطر تعارف و اينكه همسرم به شيرحساسيت داره و نميتونه بخوره نخواستم من هم نه بگم و خوردم نميدونم چرا ان شير اينقدر خوشمزه بود اينقدر كه باز هم يك ليوان ديگه ريختم و خوردم و براي فرنيا هم كه خواب بود برداشتم همينطور در مورد كره و عسل و .... دستشون درد نكنه فكر كنم توي شير تمام محبت و مهربانيشون را ريخته بودند
صبح هم راهي خوي شديم
مقبره شمس تبريزي
(چرا اين عكسها اينقدر سفيد افتاده )
اين صندليهاي سيبي توي خوي زياد بود و فرنيا عاشقشون بود
اين هم يك كليسا در خوي كه فرنيا از محرابش ميترسيد داره دست منو ميكشه اصلا انطرف نرويم
اين هم يك خانه قديمي كه تبديل به موزه شده بود و فرنيا با شكلاتي كه از مسئول انجا هديه گرفته بود
اين هم يك امامزاده بود كه يك عالمه قفل بهش بود و اينجا بابايي داشت براي فرنيا علت قفل را توضيح ميداد و فرنيا گفته بود حتما قفل كوچيكها مال بچه هاست كه آرزو دارن
اينقدر دوست دارم وقتهايي كه بچه ها را با اين قيافه اي متفكر ميبينم بدونم به چي فكر ميكنند وتوضيحات ما چقدر براشون قابل فهم بوده؟ببينيد با چه حالتي نگاه ميكنه
بعد از خوي رفتيم سلماس و انجا فرنيا براي نهار درخواست ماهي كرد بالاخره براش رستوران پيد ا كرديم و به پيشنهاد من رفتيم يك پارك كه ايكاش همچين پيشنهادي نميدادم با ذوق و شوق داشت ميدويد داخل پارك كه با صورت خورد زمين و جيغش بلند شد دويدم و ديدم دهنش پر از خونه نميدونيد همش چند دقيقه طول كشيد تا فهميدم اتفاق وحشتناكي نيافتاده و فقط لبهاش و صورتش زخم شده اما همان چند دقيقه دنيا روي سرم خراب شد و توي همان لحظات فكر ميكردم چي ميكشه مادري كه بچه اش يك مشكل سخت داره باور كنيد توي ان لحظات ميدونستم و تنهاترسم اين بود كه ممكنه دندونهاي فرنيا صدمه ديده باشه اما براي من بزرگترين و سخت ترين غم عالم بود و فكر ميكردم خدا صبر به مادري بده كه بچه اش بيماري سختي داره انشالله خدا به همه بچه ها سلامتي بده و خدا به هركي بچه عنايت ديگه ازش نگيره
دختر قشنگم بعد از خوردن زمين مدتي ترسيده بود و خوابيده بود اما يواش يواش اروم شد و خنديد و بازي وشيطنت را از سر شروع كرد دهن زخمي اش توي عكس پيداست
فرنيا از سايز بزرگ قوري تعجب كرده بود و اصلا نميتونست سرو ته قوري را درك كنه
در مسير اروميه
وقتي رسيديم اروميه فرنيا حسابي از ماشين سواري خسته بود و حاضر نشد بياد بيرون و من و ايشون توي هتل مونديم و بابايي رفت اروميه گردي
اين هم كليساي ننه مريم
توي هتل فرنيا فروشنده بازي ميكرد( فكر كنم ازبس بچه ام اين مدت بازار ديده بود) ميدونيد اول تمام گيره هاش رابه ما فروخت بعد دوباره با پولهايي كه از ما گرفته بود دوباره گيره هاش را پس گرفت
بلاخره مسير برگشت به تهران از پل درياچه اروميه
درياچه خشك شده اروميه
از تبريز كه راه ميافتيم تا مسافت زيادي اصلا هيچ پمپ بنزيني نيست و يكجورايي خسته و تشنه ميرسيم به يك پمپ بنزين و مجتمع خدماتي و انجا بود كه فرنيا كه گرمش شدهبود هم نوشابه بابايي را خورد هم بستني (ميدونيد كه من بيچاره بايد بستني فرنيا را بخورم و ايشون فقط خودش را كثيف كرد)هم ابميوه خودش
و تقريبا انتهاي مسير رستوراني قبل از عوارضي زنجان قزوين و فقط و فقط بخاطر اين عروسك دانل رفتيم انجا نهار خورديم بعد از عكس گرفتن بدو بدو امده پيش من ميگه: مامان دانلش الكي بود يك اقايي توش بود
دخترم از احساسات زيادي داره ماماني را خفه ميكنه
بعد از نهار ديگه بابايي كم اورده بود و در بيشتر مجتمع هاي خدماتي رفاهي ميايستاديم
اتوبان كرج تهران دقيقا خروجي آزادگان فرنيا خانم ج ي ش داشتند و وقتي ايستاديم گفت ميخواد بره پيش فرفره ها كارش را بكنه