نوروز 93-قسمت ششم(شيراز به يزد)
اين قدر پستهاي مسافرت طولاني شد كه خودم هم خسته شدم و ممنون كه باحوصله همراه ما هستيد
از شيراز كه راه افتاديم تقريبا وسط راه رسيديم به ابركوه يك شهر با اثار باستاني بسيار زياد اول شهر تا به فرنيا گفتيم اسم شهر ابركوهه گفت يعني يك كوه خيلي خيلي بزرگ داره؟
و اين هم يخچال خشتي اول شهر ابركوه
درخت چهار هزار ساله
گردشي در كوچه هاي قديمي شهر
فرنيا هر چيزي كه ميديد ميپرسيد اينها چيه؟ درسته خسته شدم از بس توضيح دادم اما خوبيش اين بود كه سنش به حدي رسيده كه متوجه توضيحات ميشد مثلا نمد مالي رابراش توضيح دادم
يا اين ابزارهاي قديمي كه مورد استفاده هر كدام را ميتونستم براش توضيح بدم
اين قدر من هر جا ميرفتم دور سفره هاي هفت سين بود فرنيا هم عاشق اين سفره ها شده بود
از ابركوه تا يزد ديگه حسابي خسته بوديم و كمي فرنيا را مشغول كردم با كتاب
كتابهاي بگرد و پيدا كن بسيار كتابهاي جالبي براي اين سن هستند خيلي مشغول ميشد و خوشش ميامد
بعد يكدفعه من هم رفتم عقب و فرنيا را سورپرايز كردم و صندلي عقب كلي توي سرو كله هم زديم و بازي كرديم
و بعد از كلي بازي خسته شديم و
و بلاخره بعد از كلي گشتن براي يك هتل
اتاق هتل دو قسمتي بود و فرنيا حسابي لذت ميبرد از اينكه يك اتاق واسه خودش داره
وقتي هم كه توي پذيرش ميگفتيم دو نفريم سريع گفت پس من چي؟ببين بابا يكي مامان دوتا من هم سه تا سه نفريم ديگه
صبحانه هتل كه فرنيا حسابي سردش شده بود
داشتيم توي خيابانهاي يزد راه ميرفتيم يك پيرمرد مغازه دار را ديديم كه توي فكر بود فرنيا گفت اين اقاهه خيلي بداخلاقه
ان آقا شنيد گفت نه من بداخلاق نيستم من يك نوه اندازه شما دارم حالا كه گفتي من بداخلاقم بايد بيايي بغلم تا بدوني من خيلي هم مهربونم بعد هم فرنيا را بغل كرد و فرنيا هم بوسش كرد و در اخر هم بهمون شيريني داد اينقدر ان شيريني خوشمزه بود كه فرنيا گفت مامان شيريني اش چرا اينقدر خوشمزه است و من تنها جوابي كه براش داشتم اين بود چون ان آقا خيلي مهربون بود و شيريني مزه مهربوني و محبتش را ميداد و جالب اين بود كه فرنيا كه اينقدر سوال ميكنه فقط بهم نگاه كرد و با اين جواب ديگه چيزي نپرسيد
توي يزد هم خيلي گشتيم تا مشابه آن شيريني را پيدا كنيم اما پيدا نكرديم
اين قيافه فرنيا كه توجه جلب ميكرد و چند نفري ازش عكس گرفتند
مسجد جامع يزد كه دم در گفتند بريد داخل نقاشي بكشيد جايزه ميدن و فرنيا تا رفتيم داخل همش سراغ جايزه را ميگرفت و چون وقت نماز بود غرفه كودكان بسته بود اينقدر ايستاديم تا غرفه باز شد و فرنيا رفت نقاشي كشيد و يك بادكنك جايزه گرفت
روي بادكنك نوشته اي بود كه فرنيا پرسيد روش چي نوشته؟
- ايكاش باور كنيم زيبايي به بي حجابي نيست
فرنيا گفت: مامان من مسابقه نقاشي دادم اين چه ربطي به نقاشي داره؟
و من:
داشتيم ميرفتيم سمت حمام ابوالمعالي (كه داخلش رستوران سنتي زده بودند) و من حسابي خسته وگرسنه اما بابايي با فرنيا هنوز داشتند در كوچه هاي قديمي ميگشتند
از انجا هم رفتيم يك جاي ديگه و وقتي بعد از كلي پله رسيديم پايين ديديم كافي شاپ سنتي است
بعد هم رفتيم خانه و من و فرنيا رفتيم استراحت و بابايي باز هم رفت بگرده و من همش به فكر بودم چجوري بابايي عاشق اين كوچه هاي سنتي را چطور از اين شهر بيرون ببرم
شب رفتيم شهر بازي به فرنيا قول داده بودم هر شهري رفتيم شهر بازي ببرمش و با اينكه فرنيا يادش نبود اما من ميخواستم بقولم وفادار بمانم و به فرنيا حسابي خوش بگذره