25بهمن
عزيز دلم 25بهمن ماه 39ماه گذشت و وارد 40ماه زندگيت شدي و چقدر زود گذشت عزيزم عاشق تمام لحظه هاي با تو بودن هستم
بزرگترين ويژگي تو در اين روزها ابراز احساسات است كه نميدونم از كجا ياد گرفتي به شيرين ترين صورت بيان كني
ديشب وقتي توي هواپيما ساعت 11شب ميگفتي مامان صداي من يكجوري شده گفتم اخه خوابت مياد گفتي نه دلش واسه بابايي تنگ شده كه اينطوري شده بعد گفتي گوشام هم ميخواد بابا را ببينه گفتم مگه با گوش مي بينن با گوش ميشنون و تو گفتي نه اخه گوشم دلش واسه بابايي تنگ شده ميخواد بابا را ببينه و ادامه دادي چشمام هم ميسوزه خوابم نمياد دل چشمم هم واسه بابايي تنگ شده
و وقتي براي برداشت چرخ دستي بيرون سالن رفتم مثل جوجه دنبالم راه افتادي و وقتي رسيدي به گفتي من دوست دارم سه تايي مون با هم بريم دنبال چرخ دستي
روز 5شنبه رفتيم شوشتر خانه دايي همش كنار دايي بودي و وقتي خواستيم برگرديم توي تاكسي گفتي چرا زندايي نمياد و وقتي بهت گفتيم اون كار داره گفتي باشه خوب دايي با ما بياد يك كم پيش ما بمونه بعد زود برگرده پيش زندايي و وقتي بهت گفتم نميشه و دايي فقط تا ترمينال با مياد بهانه مياوردي كه نه اشكال نداره زندايي هم بياد ما با دايي ميريم زندايي هم بياد پيشمون بعدا يك كم بمونن خانه ما و زود برگردند خانه خودشان
وقتي خانه مامان بزرگ ميگفتم بايد سرسفره از مامان بزرگ تشكر كنيم واسمون غذاهاي خوشمزه پخته انوقت ميگفتي بايد از خاله هم تشكر كنم چون براي من سي دي گذاشت و اجازه داد كارتون ببينم
دختر قشنگم هميشه شاد و سلامت باشي و صداي خنده هات خانه را پر از شادي كنه و من بتونم برق زندگي را توي چشمات ببينم
دوستت دارم دختركم