ماجراي يك عصر تا شب با فرنيا
اول از همه بگم اين پست يكم طولاني ميشه ببخشيد
ديروز خانم طلاي ما موقع برگشت از مهد شروع كرد به حرف زدن از ان حرف زدنهايي كه نميدونم بگم شيرين زباني يا.....خلاصه ماجرايي داشتيم تا شب وقت خواب
من هر روز فرنيارا با ماشين ميبرم مهد و برميگردونم مگر روزهايي كه بابايي جايي كار داشته باشه و ماشين را باخودش ببره و موقع برگشت اگر هوا خوب باشه و حس و حالش باشه پياده برميگرديم مثل ديروز
فرنيا: مامان چرا ماشين نداريم؟ - بابايي كار داشت ماشين را برده
- اصلا چرا بابايي ماشين ما را ميبره؟ بره براي خودش يك ماشين بخره -
شروع كرديم به پياده روي نزديك مهد يك پارك هست تا چشمش به پارك خورده ميگه: مامان بيا بع بعي بازي؟ - چجوري؟
- تو بشو مزرعه دار من هم ميشم بع بعي و سريع بدنبال اين حرف خم ميشه و ميگه اجازه ميدي من مثل بع بعي دستام را بگذارم زمين -
رسيديم به يك مغازه من آب ميخوام از اين كيكها هم بخريم - نه عزيزم كيك خودمون درست ميكنيم
- اخه اين كيكها خوشمزه تر است -
مامان امروز بريم رستوران - بريم رستوران چي بخوريم؟
-كيك و چاي - اخه رستوران كه كيك و چاي نداره
- چرا بعضي رستورانها فقط كيك و چاي دارند غذا ندارن (نميدونم ازكجا كافي شاپ ديده؟ فقط منو با اين حرفش ضايع كرد)
رسيديم خانه رفته سراغ ماهيهاي كاردستي كه ديروز با هم درست كرده بوديم و با قيچي ميبريدشون ميگم فرنيا چرا خرابشون ميكني ميگه نه ميخوام دهنشون را بازتر كنم انگشتم بره توي دهنشون
بعد از مدتي كه ماهيها تبديل به خرده هاي ريز مقوا شدن صداي گريه اش بلند شد ميگم چي شده؟ ميگه ديگه ماهي ندارم دلم براشون تنگ ميشه ---
بادكنكي كه ديروز براش خريده بوديم برداشته و ميگه - برم خانه هليا؟ - برو اما بادكنكت را نبر؟
- چرا؟ - اخه هليا نداره ناراحت ميشه بعدش هم باهم دعواتون ميشه تازه بابا مامان هليا اجازه نميدن اينو ببري خانه اشون
- ميرم اجازه بگيرم خانم تشريف بردن و بعد از چند دقيقه برگشته ميگه اجازه ميدن تازه دعوامون هم نشد
بلاخره ساعت8:30 صداش كردم امد شام خورد و بعدش بازي و بعدش هم همراه بابايي رفت جلسه ساختمان حدود 10دقيقه بعد بابايي فرنيا را اورد بالا
- مامان چرا بابايي منو اورد خونه و خودش دوباره رفت؟!!!
مامان چرا صبحانه نميخوريم؟- يعني نان و پنير ميخواهي؟
- نه سفره پهن كنيم غذا بخوريم - شام كه خورديم باز گرسنه اي؟
- غذا ميخوام اما سفره پهن كنيم تو هم بخوريا
بلاخره بعد از خوردن تخم مرغ نيمرو گفت خوابم مياد
من خوشحال كه بلاخره بريم بخوابيم چشماش بسته بود و براش قصه ميگفتم واقعا خوابش ميامد اما هر 10دقيقه چشمش راباز ميكرد ومي پرسيد بابايي امد؟
جالب است به محض امدن بابايي با خيال راحت خوابيد با يك عروسك توي بغلش و يك كتاب داستان زير بالش
حيف بخاطر تاريكي اتاق نشد عكس بگيريم وگرنه قشنگ ترين عكس دنيا ميشد
حالا بخاطر اينكه خيلي طولاني شد و خسته شديد از اين همه مطلب چندتا عكس هم ميگذارم