زندگي با فرنيا
يك شب شام نخورد يعني هله هوله خورد و ديگه اشتهاش به شام نكشيد خلاصه كه ساعت 4صبح از خواب بيدار شده ميگه ماماني گرسنه امه شكمم باهام حرف ميزنه اما نميفهمم چي ميگه؟ بعد خانم طلا صداهاي نامفهومي را بيان ميكنه و ميگه مامان اينجوري شكمم حرف ميزنه
اين عكس فرنيا با لباسهايي كه هديه هاي خاله بزرگه و خاله مامان پارسا سينا(اين اسمي است كه فرنيا به خاله وسطي داده)دادن لباس را خاله بزرگه داده و شلوار را خاله مامان پارسا سينا
ديشب رفتيم بيرون توي ماشين اداي اردك در مياورد و كواك كواك ميكرد به من هم گفت تو هم مامان اردكه اي يكدفعه بابايي هم شروع به كواك كواك كرد فرنيا با اعتراض گفت بابا تو نگو
بابايي گفت: اخه من هم بابا اردكه هستم
- نه تو هيچي نگو
- خوب من چيكار كنم؟
فرنيا سريع جواب داد تو رانندگي ات را بكن
دايي فرنيا مدتيه مريض شده دلم نمي خواست اينجا از بيماريش حرف بزنم اخه واقعا سخت گذشت حالا داره بهتر ميشه و انشالله زودتر مشكل كاملا حل ميشه هفته گذشته ما براي ديدن دايي رفتيم اهواز قبل از رفتن وقتي من داشتم نمازم را ميخوندم فرنيا هم امد كنار من شروع كرد نماز بخونه عزيز دلم ياد گرفته قبل از نماز حتما وضو ميگيره اين هم عكسهاي فرنياي نماز خوان عزيزم از خدا ميخواهم هميشه نگهدار و حافظت باشه و تو هميشه به نماز و اعتقادات ديني اهميت بدي
دخترم داره به من نگاه ميكنه و هركاري ميكنم تقليد ميكنه
وسط نماز گاهي حواسش پرت ميشد و اينور و انور را هم نگاهي ميانداخت
اخر نماز گفتم براي د ايي دعا كن خوب بشه گفت نه دعا نميكنم گفتم چرا گفت خودش خوب ميشه دعا نميخواد
وقتي رفتيم بيمارستان فرنيا را هم بردم دايي را ببينه دخترم خيلي ناراحت شد دايي را خوابيده روي تخت و سرم به دست ديد زود از اتاق بردمش بيرون اما بيرون اتاق گريه اش گرفت و گفت اخه دلم واسه دايي تنگ ميشه برگرديم برگشتم توي اتاق دايي كمي با فرنيا حرف زد و وقتي فرنيا خيالش كمي راحت شد اوردمش بيرون
روزي كه ميخواستم برگردم بردمش بيمارستان، دايي بهتر شده بود فرنيا اينو شنيد و گفت من ميام دايي را ببينم اما وقتي رفتيم پيش دايي فرنيا گفت مگه نگفتي خوب شده پس چرا هنوز لوله توي بيني اش هست گفتم دكتر مياد درش مياره خوشحال شد رفت سراغ بازي
ديشب توي فروشگاه يك بادكنك خريديم به هر بچه اي كه نزديك ميشد ميگفت بيا دست بزن اشكال نداره من ناراحت نميشم يك جا يك بچه كوچيكتر از خودش امد سمت فرنيا بادكنك را بگيره مادرش ترسيد فرنيا گريه بيافته بچه را بغل كرد و از انجا دورش كرد فرنيا دويد دنبالشون و گفت اشكال نداره بگذار دست بزنه بعد هم رفت جلو و بچه را ناز كرد و بادكنك را داد دستش و به مادر بچه گفت خوب ني ني بادكنك دوست داره چه مادري هستيد شما خوب براش بخريد
بيچاره ان مادر مثل اينكه بهش برخورده بود داشتيم از فروشگاه ميامديم بيرون امد به فرنيا گفت ببين براي دخترم يكي خريدم