فرشته كوچولوي زندگي من تولدت مبارك
عزيز دلم امروز روز تولد توست از ديشب به تو و تمام خاطرات اين سه سال فكر ميكنم ديشب خيلي بد خوابيدي و خوابت نميبرد و من ياد خودم شب بدنيا امدنت افتادم كه ان شب من نميتونستم بخوابم يعني مثل ديشب نميگذاشتي بخوابم تا اينكه صبح زود راهي بيمارستان شدم و تو شدي يك فرشته زميني
امروز صبح زود هم وقتي ميخواستم برم سركار و تو را ببرم مهد بيدار شدي و پرسيدي كجا ميخوايم بريم؟ چرا لباس بپوشم؟ و من فقط ياد بدنيا امدنت افتادم يعني ان موقع هم از خدا و فرشته ها پرسيدي كجا ميخوايم بريم؟؟؟
به بهانه بدنيا امدنت ديشب رفتم سراغ موبايل بابايي و عكسهايي كه از مدتها قبل توي گوشي اش بود و نتونسته بودم اينجا بگذارم ازش گرفتم
پارك روبروي سمرقند
شهر بازي هايپراستار
پارك ارم
شهر بازي شهر ستاره ها
شهر بازي فروشگاه ياس
ماه رمضان موقع افطار
توي خانه با عروسكهاي باربي
خانه دوست بابايي مهماني افطاري
نمايش عروسكي فرهنگسراي فردوس
يك شهر بازي يادم نيست كجا بود