محاوره پدر و دختر
شب قبل از خواب توي اتاق ما پيش بابا بودي يكدفعه يكي از عكسهاي من و بابايي را ديدي
فرنيا: بابايي عكس مامان و بابايي بيا ببين
بابايي: اين عكس جونياي ماست الان پير شديم
فرنيا : الان پير شديد
بابايي: بله
فرنيا: نه نميخوام پير بشيد اصلا نبايد پير بشيد
از بابايي اصرار و از فرنيا انكار بلاخره بابايي كوتاه امد و گفت باشه ما پير نيستيم جونيم
فرنيا: اما يكي پير شديد
بابايي: نه پير نيستيم
و اينبار قضيه برعكس بود فرنيا اصرار ميكرد يكدونه پير شديد و بابايي كه ميگفت نه ما پير نشديم و باز هم بابايي كوتاه امد
فرنيا بدو بدو امده عكس را به من نشان ميده ماماني بيا عكس تو و بابا كه جوون بوديد الان يكدونه پير شديد ميگم فرنيا مامان الان قشنگتره يا توي عكس و فرنيابا خنده ميگه هم الان هم توي عكس خوشگليد
عزيز دلم فدات بشم كه خيلي خوب گذشت زمان را درك كردي و فهميدي عكس مال چند سال پيشه و ما الان نسبت به ان عكس يكدونه پير شديم و در هر حالتي منو قشنگ ميبيني و دوست داري
چند وقتيه كه تا بابايي ميخواد باهات بازي كنه زود ميگي دخترا با دخترا پسرا با پسرا منو مامان دختريم با هم بازي ميكنيم تو پسري با تو بازي نميكنيم نتيجه اينكه بابا گاهي با تو ميره پارك كه بابايي پسر بتونه با دخترش بازي كنه تازه منو هم با خودتون نميبريد