روز عيد قربان92
روز عيد قربان رفتيم خانه عزيز و انجا دوباره تولد گرفتيم يعني فقط از تولد خوردنش را اجرا كرديم و باعث شد همه عموها بيان و با بچه ها حسابي بازي كني و تلافي روز تولدت دربياد
عصر توي حياط خانه عزيز يك لاك پشت پيدا كرديم اولش فرنيا ازش ميترسيد و بهش دست نميزد بعد كه من لاك پشت را بلند كردم و فرنيا فهميد لاك پشت خيلي سفت و سخته بلاخره ترسش را كنار گذاشت و بهش دست زد
به محض اينه سوار ماشين شديم برگرديم خانه فرنيا خوابش برد از بس بازي كرده بود بيسكويت دستش است هنوز بيسكويت را يك گاز نزده بود كه حتي گفتيم نكنه چيزي دهنش باشه و خوابش برده باشه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی