روز شنبه 19مرداد
روز جمعه ساعت 10 راه افتاديم توي جاده البته خيلي دور از تهران نرفتيم هر جاده فرعي كه بابايي ميديد ميرفت ميگفت ببينيم اين جاده اخرش كجاست؟
وقتي به اينجا رسيديم فرنيا خيلي پرسيد اينجا كجاست و اين سنگها چيه و اين عكسها را وقتي گرفتم كه داشت به توضيحات من گوش ميداد ببينيد چقدر قيافه اش متفكر و ساكت است براي اولين بار بود كه با واژه شهيد آشنا ميشد اينقدر سوال كرد و صد در صد كه توضيحات من قانعش نميكرد كه سوالاتش تمامي نداشت
بلاخره بعد از كلي جاده پيمايي رسيديم روستاي ورديج
نميدونم چرا ان روز اينقدر عاشق تفنگ شده بود به هركدوم از ما يك تفنگ داده بود و صد البته تفنگ بزرگه مال خودش بود
بابايي عاشق اين جور روستاهاي قديمي است با ديوارها و درهاي خيلي قديمي
توي روستا بچه هايي را ديديم كه دنبال يك الاغ افتاده بودن الاغه از دستشون فرار ميكرد از بابايي كمك خواستن بابا رفت كمكشون كرد تا بتونه بعدش فرنيا را سوار الاغ كنه اما الاغه بدنش زخمي شده بود و به نظر من بخاطر همين كمي وحشي شده بود تا بهش نزديك مي شديم با كله اش بهمون حمله ميكرد
اينجا بابايي گرفتش اما باز هم الاغه فرار كرد و بابايي نتونست طنابش را نگه داره
اين هم اخرين عكس ماماني و فرنيا خسته روي پله هاي يك خيابان توي روستا
ساعت 12از روستا امديم بيرون اما چون دير صبحانه خورده بوديم و توي راه هم فرنيا بستني خورده بود من به بابايي گفتم اگه الان ناهار بخوريم فرنيا اصلا چيزي نميخوره بريم كمي بازي كنيم تا فرنيا گرسنه بشه و راحت غذا بخوره تا ساعت2 توي شهر بازي هايپراستار بوديم و اصلا فرنيا سراغي از غذا نگرفت اما تا از شهر بازي امد بيرون گفت گرسنه ام و نتيجه اينكه فرنيا با اشتهاي كامل نهارخورد