1000روز با هم بودن
سلام عزيزم امروز 1000روزگي تو است گلي كه هر روز بخاطر داشتنش خدا را شاكرم
1000روزه كه خدا نوع ديگه اي از زندگي را برامون رقم زده هزار روزه روزهامون شيرين تر و شلوغتر است
اين هزاره را ميخواستم برات جشن بگيرم چقدر توي ذهنم برنامه چيده بودم حتي ميدونستم چي بايد براي پذيرايي اماده كنم از غذاها و تنقلات و حتي رنگ ظروف اما نشد و نميشه بخاطر خيلي دلائل نگفتني و بزرگترين دليل مشكل كمبود جا
اما عزيزم بدون عاشقانه دوستت دارم و با اينكه بزرگ شدن تو يعني پير شدن من با اينحال مشتاق ديدن آينده تو و بزرگ شدنت هستم
تنها حسرت من اينه كه چرا نميتونم روزانه هاي با تو بودن را همانطور ي كه هست ثبت كنم نوشتن حق مطلب را ادا نميكنه عكسها جان ندارند و فقط يك لحظه را ثبت ميكنند فيلم ميگيريم اما هميشه در لحظات شيرين با تو بودن دوربين اماده نيست ديروز توي حمام در حال اب بازي و وقتي داشتم بهت اب ميپاشيدم به مامان ميگي تو ميخواي حال منو بگيري و با چنان لحني و حركاتي كه خيلي جلوي خودم راگرفتم نخورمت حالا ان لحظه را چطوري ميشه با همون كيفيت ثبت كرد
خداي مهربان از اينكه 1000روزه لطف و رحمتت را به زندگي ما ارزاني داشتي ممنونم و ميخوام سايه اين لطف و كرمت را از زندگي ما برنداري و به همه كسايي كه دوست دارن يك فرشته اسموني توي خانه داشته باشن نظر لطفت شامل حال انها هم بشه و تمام بچه ها سالم و سلامت زير سايه پر مهر پدر و مادر بزرگ بشن آمين
ادامه مطلب عكسهاي چند روز گذشته فرنيا را ببينين
وقتي نماز ميخوانم عاشق ايني كه بري زير چادر مامان و بخوابي اين از ان لحظه هاي زيبايي است كه تونستم ثبتش كنم تا نمازم تمام شد سريع رفتم دوربين اوردم و ازت عكس گرفتم
يكي از روزهاي ماه رمضان رفتيم افطار بيرون از بين ان همه عكسي كه بابا گرفت فقط اين يكي را تونستم انتخاب كنم همه يا تار بود يا در حال ورجه ورجه روي سر و كله من بودي
اين هم تولدي كه فرنيا براي عروسكاش برگزار كرده
آنا(عروسك فرنيا) داره برامون دست تكان ميده
بعد از حمام وقتي خانم ني ني ميشود و سردش ميشه عروسكش را ميبينيد كنارش خوابيده فرنيا ميگفت مامان تو مامان مني من هم مامان اين ني ني هستم بگذار ني ني را حمام كنم
بي خبر از من رفته سراغ دستمال كاغذي و تمام دستمالها را دراورده تا...
ماشينش را بشوره ( دقيقا بعد از رفتن كارواش با بابايي) اين ماشين فرنيا جعبه دستمال كاغذي است كه دستمالهاش تمام شده ولي فرنيا هنوز نگهش داشته
درحال تماشاي تلويزيون - ان روز بيرون بوديم گلفروشهاي توي چهار راه را ديديم بابايي با شوخي به من گفت ميخواي برات گل بخرم؟ كه فرنيا زود جواب داد اره من ميخوام نتيجه ان گلهاي دست دختري است كه تا خانه و يكي دوساعتي بعد از رسيدن هنوز دستش بود