فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

يك پيشرفت جديد

1392/5/16 14:01
نویسنده : مامانی
439 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم چند وقتي است كه ميخوام بيام برات بنويسم اما توي شركت كارم زياد شده بود و توي خانه هم كه تا ميرسيدم بايد اول با شما بازي ميكردم بعدش هم افطاري اماده ميكردم خلاصه اينكه امروز بلاخره اخر وقت اداري به بهانه تبريك عيد فطر  ميتونم چند خطي بنويسم و ازت تعريف كنم

خوب اول از همه عيد فطر را پيشاپيش به همه دوستان تبريك ميگم و اميدوارم عبادات همه توي اين ماه رمضان قبول باشه

اما بريم سراغ خانم گلي خودم

چند روزه شروع كرديم به اموزش جدا خوابيدن البته شما از همان سه چهار ماهگي جدا توي اتاق خودت ميخوابيدي اما هميشه من تا خوابت ببره توي اتاقت ميماندم اما الان ديگه بايد يك قصه برات تعريف كنم بعد يك شب بخير ومامان بره اتاق خودش دخترخانم گلم كه شما باشي هم توي اتاق خودت بخوابي البته اين پروژه  را تازه شروع كرديم يك هفته اي ميشه

روز اول خيلي جالب بود دقيقا وقتي بهت گفتم فرنيا بريم بخوابيم تلويزيون هم برنامه اي نشان ميداد كه مادر دوتا بچه اش را توي تختشان گذاشت و بهشون شب بخير گفت و چراغ را خاموش كرد شما هم خيلي سريع كار انها را تقليد كردي و رفتي سرجات خوابيدي شبهاي بعد هم من بيرون اتاق مينشستم اما بهت ميگفتم اينجام بخواب ديشب براي اولين بار بعد از شب بخير رفتم اتاق خودم و شما همش منو صدا ميزدي يكي دوبار هم از تخت امدي بيرون بهت گفتم دخترم ده بار ديگه هم بيايي پيشم باز من برت ميگردونم توي تخت خودت نتيجه اين شد كه از تختخوابت منو صدا ميكردي و ميگفتي ميخوام پيش مامانم بخوابم بابايي هم با اينكه پيشنهاد شروع اين مرحله با خودش بود اما دلش ميسوخت و ميگفت برو پيشش اما من يكي دوبار امدم بوست كردم و گفتم خيلي دوستت دارم اما فرنيا بزرگ شده ديگه بلده مثل مامان و بابا توي تخت خودش بخوابه و باز برگشتم اتاق خودم و بلاخره هم شما درحال صدا كردن من خوابت برد

راستي روز اول ظهر كه ميخواستي بخوابي گفتي بايد نرده هاي تختت را در بيارم اخه ديگه بزرگ شدي و بايد مثل ادم بزرگا تخت نرده نداشته باشه حسابي نگران بودم نكنه از تخت بيافتي اما دخترم واقعا نشان داد كه بزرگ شدهماچ

اين ماه همش نگران بودم به غذا نخوردن و روزه بودن ما واكنش نشان بدي و غذا نخوري اما توي مهد حسابي در مورد ماه رمضان براتون صحبت كرده بودن و نتيجه اين بود كه اولين روز ماه رمضان وقتي از مهد اوردمت خانه گفتي مامان تو نميتوني غذا بخوري تا شب بشه و اذان بگن و من كلي ذوق زده شدم بخاطر اين كه اين موضوع را درك كردي اصلا انتظار نداشتم توي اين سن به اين راحتي بتوني اين چيزها را بفهمي

روز پنج شبنه اول ماه رمضان ظهر تلويزيون داشت اذان ميگفت يكدفعه رو كردي به من و با تعجب گفتي مامان داره اذان ميگه اما هنوز شب نشده يعني تو الان ميتوني چيزي بخوري؟!!

يك روز هم داشتي بستني يخي ميخوردي از اين مدل بستني يخي جديدها ترش بود خوشت امده بود گفتي مامان تو هم بخور گفتم مامان كه روزه است گفتي ميدونم اما يك ليس بزن يك ليس كه اشكال نداره

خانم همسايه يك ني ني توي شكمش داره يك روز كه از مهد مي آمديم خانه و برات يك مجله خريده بودم كه عكس يك نوزاد پشت جلدش بود توي ماشين داشتي مجله را نگاه ميكردي ميگي مامان اين ني ني مال ماست گفتم نه عزيزم ني ني من كه تويي جواب دادي نه مامان يك عالمه غذا بخور چاقالو بشي بعد ني ني داشته باشيم ني ني دختر باشه اخه من دخترم ديشب هم بعد از افطار يك شيريني به من دادي گفتم من سيرم گفتي نه بايد زياد بخوري تا چاق بشي و ني ني داشته باشي بعد كه واسه مامان بزرگ حرفهات را تعريف كردم مامان بزرگ ازت پرسيد اسم ني ني را چي بگذاريم گفتي زهرا خلاصه كه تا بچه همسايه بدنيا بياد فكر كنم من بايد كلي جواب به شما پس بدم چرا ما ني ني نداريمابله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آرینا مو فرفری
17 مرداد 92 5:52
پیشاپیش عیدتون مبارک.
مامان پریسا
17 مرداد 92 7:17
کم کم غروب ماه خدا دیده می شود صد حیف ازین بساط که برچیده می شود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آنکسی ست که بخشیده می شود عید شما مبارک
مامان آیلا
17 مرداد 92 10:49
آفرین صد آفرین به این دخملی. الهی چه باحال می خواد مامانشو چاق کنه که نی نی دار بشن
مریم مامان بهار
23 مرداد 92 1:31
خدا رو شکر که تنها میخوابه
عالیه مامانش


البته هنوز تكميل نشده داريم روش كار ميكنيم هر شب بايد كلي صحبت كنيم تا ايشون تشريف ببرن بخوابن