فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولو

ورود به 33ماهگي و كمي حرفهاي گذشته

1392/4/26 13:43
نویسنده : مامانی
439 بازدید
اشتراک گذاری

اين مدت كه توي شركت نت نداشتم و از خانه هم وقت نبود اپ كنم توي برگه مينوشتم تا مطالب يادم نره

الان دو سه روز است كه نت شركت وصل شده اما اينقدر سرم شلوغ بود كه وقت نشده بود بيام تا امروز

اول از همه اين كه روز شنبه اولين كاري كه كردم به دوستاي وبلاگي سرزدم و بعد هم تا امروز كه امدم وب خانم خانما را آپ كنم

عزيز دلم ورودت به 33ماهگي را تبريك ميگمماچ

ziba

حالا مجبوري كمي مطالب طولاني بخوني با اينكه سعي ميكنم خيلي خلاصه بنويسم

- ان دانه ها روي پاها و دستات خوب شد ولي اين نگراني همراهم مونده كه به چه چيزي حساسيت داشتي و نكنه دوباره بهت چيزي بدم و دوباره ان بلا سرت بياد اخه ان دفعه يك شب از شدت خارش بيدار شدي و گريه كردي به حدي كه برديمت دكتر و جالب اين بود كه ساعت 1نيمه شب و با انهمه گريه ميگي روسري ميخوام مامان فداي گل دختري بشه كه انقدر هم سفت گره ميزني و اصلا به حرفهاي مامان و بابا هم گوش نميدي كه شما كوچيكي و هوا هم گرمه

بعد از برگشت از دكتر پماد كالامين كه دكتر تجويز كرده برات ميمالم ميگي پماد جادويي است ديگه نميخاره حالا بريم بازي كنيم

ziba

- اولين عكس پرسنلي را روز چهارشنبه 19تير 92 براي گرفتن پاسپورت از دختري گرفتيم

ziba

- يك روز شروع كرده بودي به انگليسي پرسيدن البته اين هم بگم من اصلا با شما انگليسي كار نميكنم و مهد هم ميگه توي سن شما اموزش زبان ندارند نميدونم از كجا انگليسي را ياد گرفته بودي كه ميپرسيدي مامان به در ميگن چي؟ به عروسك چي ميگن؟ به اين چي ميگن به ان چي ميگن و بعد از كلي سوال ميگي من ميدونم پنجره ميشه ويندور قهقهه عزيزم در و پنجره را قاطي كرده بودي

ziba

- يك شب شام كم خوردي و براي همين موقع خواب بعد از مسواك گفتي گرسنه ام گفتم خوب معلومه وقتي شام نخوري حالا گرسنه اي الان ميتوني سيب بخوري يك سيب خوردي و خوابيدي فرداش دوباره سرشام بازي دراوردي بهت گفتم يادته ديشب شام نخوردي گرسنه شدي ايندفعه اگه شامت را نخوري بهت سيب هم نميدم خانم خانما نشست و شامش را خورد شب موقع خواب بهانه گرفتي بابايي بياد پيشم بابايي امد برات قصه بگه وسط قصه يكدفعه ميگي گرسنمه بابايي گفت ميخواي برات سيب بيارم جواب دادي مامان گفته اگه شام كم بخورم گرسنه بشم ديگه بهم سيب نميده صدات را شنيدم دلم سوخت گفتم شايد گرسنه هستي امدم ميگم دخترم گرسنه اي ميگي نه مامان خوابم نمياد ميخوام بازي كنم بله ديگه اين هم دختر بهانه گير ما كه وقتي خوابش نمياد به هر راهي متوسل ميشه كه ديرتر بخوابه

ziba

ان روزي كه برات روسري خريده بوديم تا چند روزي به پوشيدن روسري گير داده بود و چون ميدونستم هميشه روسري را همراهم داشتم يك روز كه امده بودم مهد دنبالت دوباره فيل خانم كوچولو ياد هندوستان كرد يعني طلب روسري كرد توي كيفم داشتم سريع بهت دادم بعد يك نگاهي به مامان كردي و گفتي چرا روسري تو بسته است؟ مربي مهد كه صحبت شما را شنيد گفت شالش را نشان شما داد و گفت مال من چه شكليه؟ نگاهش كردي و گفتي چرا روسري اش باز است؟ يك كوچولو برات توضيح دادم كه اين مدلها با هم فرق داره  و هر كدام چه اسمي داره. شب ساعت 7يكدفعه ميپرسي مامان چرا ان خانم شال گردن پوشيده بود؟ تازه فهميدم هنوز به تقاوت شال و روسري و مقنعه فكر ميكني و سر از اين قضيه در نياوردينیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

خاله ی آریسا
27 تیر 92 8:47
33 ماهگیت مبارک عزیزممممممممم ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی خوشگل


مرسی خاله جون
مامان آرینا موفرفری
31 تیر 92 2:37
عزیزم 33 ماهگیت مبارک
مریم مامان بهار
1 مرداد 92 20:08
عزیزم 33 ماهگیت مبارکت باشه قربون اون ویندوز گفتنت