بدون عنوان

عشق مامان و بابايي

امروز ميخواهماول از ديروزت بگم كه حسابي ما را كلافه كرده بودي اخه ديروز بابايي سرما خورده بود و نمي تونست دختر گل را بغل كنه تو هم همش نق ميزدي و خودتو سمت بابايي مي كشيدي و مي خواستي بري بغلش دلت واسه بابايي تنگ شده بودبالاخره بابايي مجبور شد تو را قلمدوش بگيره تو كلي مي خنديدي و كيف مي كردي

توي مدتي كه بهانه بابايي را ميگرفتي من رفتم برات يك عروسك اوردم كه وقتي كوكش مي كردم سر عروسك تكان ميخورد تو هم از عروسك خوشت مي امد هم تا مي خواستي بهش دست بزني مثل اينكه عروسك داغ باشه دستت را كنار ميكشيدي نكنه از عروسكه ميترسيدي ؟

بعضي كارات خيلي جالبه كه ماماني نمي دونه چرا ان كارها را ميكني مثل عروسك كه براش ميخنديدي ولي از دست زدن بهش مي ترسيدي

يك صندوق صدقه كوچيك ورودي پله هاي خانه است وقتي از مهد برمي گرديم هميشه كالسكه ات را كنار پاگرد پله و زير ان صندوق صدقه ميگذارم تو انقدر ان صندوق را دوست داري تا بهش دست نزني نمي گذاري مامان پله ها را بالا بره اگه مامان حواسش به تو و ان صندوق نباشه انقدر خودت را بطرف صندوق ميكشي كه ممكنه از بغل مامان بي افتي اين هم از ان كارهايي است كه مامان نميدونه چرا اينقدر ان صندوق واست جالبه شايد ديدن صندوق يعني رسيدن به خانه و همينه كه تو اينقدر ان را دوست داري

يك اخم هم واسه خاله كوچيكه از طرف فرنيا:مگه قرار نبود عكس من را اين بار شما بگذاري خوب اگه وقت نداشتي مي گفتي ماماني خودش عكسها را با فلش مي اورد و مي ريخت روي كامپيوتر و وارد سايت مي كرد ببين حالا من عكس ندارم تازه عكسم هم خيلي قشنگ بود هم اسلامي