فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولو

مریض شدن گل مامان و بستری شدن در بیمارستان

1392/3/10 7:37
نویسنده : مامانی
3,789 بازدید
اشتراک گذاری

روز دوشنبه ساعت 3:30 از مهد تماس گرفتند فرنیا تب کرده و من هم با عجله رفتم مهد وقتی رسیدم دیدم گل دختری را چون خیلی بیحال بود توی بغل اوردند تحویل من دادندخیلی نگران شدم و با بابایی رفتیم دکتر اما چون هیچ علامت دیگه ای بجز تب نبود دکتر هم گفت حتما تب ویروسی است و هیچ داوریی نیاز نداره و فقط مواظب باشیم اگه علامت دیگه ای همراه تب داشت مثل اسهال یا استفراغ حتما به دکتر مراجعه کنیم تب گل دختری اصلا کنترل نمیشد تا 10شب که استفراغ هم شروع شد سریع رفتیم اورژانس بیمارستان انجا هم فقط یک ضد تهوع دادند وگفتندچیزی نیست امدیم خانه ظاهرا بهتر شدی اما تبت قطع نمی شد و متاسفانه اسهال شروع شد تا صبح بالای سرت بودم پا شویه میکردم و ثانیه شماری که 4ساعت تمام بشه بتونم دوباره استامینوفن بدم صبح ساعت 4 با دیدن خون در مدفوع دیگه تحملم تمام شد و به دایی زنگ زدم بیچاره دایی را از خواب بیدار کردم گفت نگران نباشم این خیلی هم بدنبود حداقل علت تب معلوم شد و حالا میشه دیگه درمان درست را شروع کرد رفتیم بیمارستان اینقدر اسهالت شدید بود که تا ساعت 10صبح دیگه شلوار تمیز نداشتی و دو سه بار هم لباس مامان را کثیف کردی بستری شدی نمیدونی چه وضعی داشتم از گریه وقتی داشتند برات رگ می گرفتند و صدای تو را می شنیدم وقتی میگفتی دیگه بسه میخوام برم پیش مامانم وقتی سرم بهت وصل کردند خیلی بهتر شدی اما تب لعنتی تمام نمیشد دیگه داشتم دیوانه میشدم و عصر حدود ساعت 4 یکدفعه دیدم فقط خون دفع میکنی با گریه پرستارها را خبر کردم با اینکه داشتی انتی بیوتیک تزریقی دریافت میکردی دکتر سریع یک شربت انتی بیوتیک هم برات تجویز کرد ازمایش ادرار  و مدفوع هم ازت گرفتند تا شب یواش یواش تبت  قطع شد اما نصف شب دوباره تب کردی وای خدای من خیلی وحشتناک بود لختت کرده بودند و روی بدنت اب میریختند و تو فقط گریه میکردی با اینکه همش 10دقیقه طول کشید اما برای من و تو شاید به اندازه چندساعت طول کشید و شب من باید بیدار میموندم که تا دستت را بگیرم سرم را از دستت بیرون نکشی (دیگه از دست سرم خسته شده بودی و بی اختیار سرم را توی خواب از دستت میکشیدی بیرون ) صبح وقتی دیدم اسهالت داره بهتر میشه و دیگه تب نکردی خیالم  داشت راحت میشد دکتر هم که صبح ویزیتت کرد گفت میشه مرخصت کرد اما بهتره یک روز دیگه هم بمونی و ما چهار شنبه هم در بیمارستان بودیم دوباره ساعت 3عصر تب کردی ایندفعه دارو بهت تزریق کردند و بلاخره تب دست از سرت برداشت و اسهالت هم خوب شد از چهار شنبه شب دیگه اسهال نداشتی 5شنبه ساعت 2دکتر امد ویزیت کرد و گفت خدا را شکرخوب شدی و ازمایشاتت هیچ نشانه ای از عفونت نداره  ساعت 3هم مرخص شدیم عزیزم حالا که به دو روز قبل فکر میکنم نمیتونم باور کنم این همه اتفاقات همش یک سه شنبه و چهار شنبه بود برای من که انگار یک هفته طول کشید و با اینکه دیروز و امروزحسابی استراحت  کردم هنوز هم خسته ام و میدونم که این خستگی فکر و روحم است نه جسمم

امیدوارم هیچ بچه ای دیگه پاش به بیمارستان نرسه و بچه  های توی بیمارستان هم زود خوب بشن و از بیمارستان مرخص بشن

این هم عکسهای چهارشنبه شب و 5شنبه که دیگه خوب شده بودی

یکی از خوبیهای بیمارستان اتاق بازی بود با اینکه وسیله زیادی نداشت اما برای بچه ها واقعا جذاب بود

فرنیا توی اتاق بازی بیمارستان  

 

فرنیا در اتاق بازی بیمارستان

 

یکی دیکه از خوبیهای این بیمارستان شبکه پویا بود که فرنیا را حسابی مشغول کرده بود و کمک میکردکمتر دست به سرم بزند

جهار شنبه عصر

شبها بعد از شام چایی میداند و بابایی بعد از سرکار میامد پیشمون و تا 10شب میماند و با هم چایی میخوردیم این هم یک خوبی دیگه این بیمارستان بود که اجازه میداد بابا ها مثل دیگر ملاقات کننده ها نباشن و تا دیر وقت بمونن

 

چای بعد از شام

فرنیا و بابایی

این هم اتاق بیمارستان صبح یک هم اتاقی داشتیم یک پسر 9ماهه به اسم ابوالفضل اما تا دیدند فرنیا اسهال خونی داره سریع جابجاش کردند و ما در اتاق تنها شدیم

اتاق بیمارستان

فرنیا با لباس بیمارستان

یکجورایی زندانی بود

 فرنیا گلی

اخرین شب در بیمارستان

وقتی دکتر ویزیت کرد و گفت میتونید برید به فرنیا گفت بهم بگو دوست دارم تا اجازه بدم بری اما فرنیا گفت دوست ندارم هر چی دکتر اصرار کرد فایده نداشت بعد که دکتر از اتاق رفت بیرون فرنییا گفت مامان دکتر گفت میتونید برید امادستم را ازاد نکرد(انژیوکت هنوز توی دستش بود) بهش گفتم اخه فقط دکتر میگه میتونی بری بعد به پرستارها میگه دستت را باز کنند فرنیاگفت حالا این کوش؟ دکتر را که پشت میز پرستارها نشسته بود نشانش دادم بدو بدو رفت پیش دکتر و باصدای بلند گفت دوستت دارم همه خندیدند و دکتر مهربون فرنیا را بوس کرد و گفت من دیگه امروز اصلا خسته نمیشم بعد وقتی علتش را فهمیدند که چرا اولش نگفته بود دکتر را دوست داره بیشتر تعجب کردند از هوش بچه ها

فرنیا اماده مرخص شدن از بیمارستان

فرنیا اماده شد که از بیمارستان مرخص بشه اما چون ساعت  خوابش بود پس خوابش بردو باعث شد نترسه وقتی انژیوکت را از دستش در می اوردند

فرنیا

وقتی داشتیم مرخص میشدیم فرنیا گفت مامان ان بنفش بود کجاست؟( یک بچه ای که لباسش بنفش بود) من که نمیدونستم کدوم بچه را میگه گفتم توی اتاقش است اما یکدفعه فرنیا ان بچه را توی راهرو دید و بلند صدا کرد بنفشه بیا پیش من (اسم ان بچه نگار بودقهقهه)

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

خاله ی آریسا
11 خرداد 92 9:05
الهی هیچ وقت مریض نشی خاله . نمیدونی وقتی عکساتو دیدم چقدر ناراحت شدم عزیزم . ایشالله همیشه شاد و سلامت باشی . بیشتر مواظب خودت باش فرنیا جونم


ممنون خاله جون الان آمدم وبتون خوب زود زود اپ كنيد
فاطمه مامان الينا گلينا
11 خرداد 92 12:32
واي عزيزم دلم ريش ريش شد خدا بد نده هيچوقت ديگه رو تخت بيمارستان نبينمت گلم .اميدوارم هر روز حالت بهتر از ديروز باشه .
واقعا چي كشيدي ؟اشكم را در آوردي.


انقدر گريه كردم كه خودم هم باورم نميشه اين همه سختي فقط 1.5روز طول كشيده دختر مهربونم در ان حال بدش وقتي صداي گريه ام را مي شنيد دست به چشمام ميزد بعد كه ميديد خيسه با صداي ضعيفي ميپرسيد چرا گريه ميكني؟
اتنا مامان نگین
11 خرداد 92 13:03
سلام الهی بمیرم تموم وجودم درد گرفت .خدای من اخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟یه دفعه بغض گلومو درد اورده .خدا رو شکر که به خیر گذشت .دلیلش چی بود اخه؟میبوسمتون واقعا هنگ کردم یه دفعه


خدا نكنه خاله جون اخرش هم نفهميدن كه دليلش چي بوده فقط گفتن شايد مسموميت شايد ويروس اما هر چي بوده عفونت و انگل نبوده
مامان فتانه
11 خرداد 92 14:20
وای چه اتفاق بدی الهی من بمیرم حتما خیلی دردش اومده من اصلا اصلا طاقت ندارم خدا هیچ بچه ای رو به بیمارستان نکشونه


واقعا دعاي خيلي بزرگيه خدا هيچ بچه اي را به بيمارستان نكشونه
مامان بهار
11 خرداد 92 15:58
مامان فرنیا جان
شما حتی این پست تلخ رو هم شیرین نوشتی
با خوندن اوایل نوشتت اشکام سرازیر شد اما وقتی دیدم انقدر روحیه داری و صبوری که حتی تو بیمارستانم براش خاطره ساختی خوشحال شدم
این بیماری فرنیا رو خود منم 2 هفته پیش گرفتم البته ببا کمی تفاوت تب بالا و تهوع و عفونت تو خون که نزدیک بود بستری بشم
درست 3 روز طول میکشه و وحشتناکه
آرزو میکنم هیچ بچه ای درد بیماری رو تجربه نکنه و دردای فرشته ها به جون ما مامانا بیاد
خدا رو شکر که فرنیا خانم دوباره سرحال شده و این از برکت وجود مادر گلی مثل شماس

ممنون دوست خوبم خيلي به من لطف داريد وقتي تونستم از فرنيا عكس بگيرم كه ديگه خيالم راحت شده بود بيماري تمام شده
واقعا دعاي خوبي كرديد من كه هميشه از خدا همينو ميخوام هر چي بيماري هست من بجاي دخترم حاضرم صد برابر بدترش را تحمل كنم
ايشالله شما و بهار جون هميشه سلامت باشيد

مامان بهار
11 خرداد 92 16:05
دوباره اومدم بهت سر بزنم فرنیا جون
این پست مامانت دل آدمو میلرزونه
بهتری خاله؟
اینم یه دست گل واسه ملاقاتت


کمپوتارم برات ایمیل کردم


ممنون خاله جون خوش امديد خودم هم كه اين پست را ميخوانم باز تمام ان دو روز جلوي چشمم مياد و دلمو ميلرزونه
شما خودتون گليد ممنون كمپوتها هم خوشمزه بود
عاشق باران
12 خرداد 92 16:58
چقدر سخت و وحشتناک... من که طاقت خوندنشم ندارم... خداروشکر که بخیر گذشت و خوب شده.
علتش چی بود؟


خدا را شكر خوب شد ولي همين منو نگران كرده بود چون اصلا نتونستن علتش راتشخيص بدن
مامان پریسا
13 خرداد 92 16:21

بمیرم عزززززززیزم. چه روزای سختی داشتی فرشته جون. داشتم میخونم اشکم سرازیر شد


خدا نكنه عزيزم واقعا روزهاي سختي بود ايشالله هيچ مادري اين روزها را نبينه
مامان پریسا
13 خرداد 92 16:22
دخترم الان چطوره ؟ بهتر شده؟ ویگه تب نداشت؟
خدا رو شکر که نوشتی مرخص شده. ایشالله هیچ مادری این روزها روئ نبینه


خدا را شكر همانجوري كه مريضي يكدفعه امد يكدفعه هم رفت و با اينكه من هنوز نگرانم اين چه بيماري بود و از كجا امد اما فرنيا خيلي خوبه فقط روز اول همش از خواب بيدار ميشد و ميلرزيد فكر كنم خواب سرم و امپول ميديد
مامان بابای الیسا
13 خرداد 92 22:34
عزیز دلم نبینم اینجوری مریض باشی عروسک ناز نازی امیدوارم زودی خوب خوب بشی خاله
مامان آرینا
14 خرداد 92 10:05
عزیزم تا کامنت شما رو خوندم سریع اومدم وب فرنیا جون خیلی خیلی نا راحت شدم خدارو هزار بار شکر که حال فرنیا جونم خوبه خوبه ایشااله که همیشه سالم و سلامت باشه خیلی دوستون دارم یه عالمه
مامان آرینا مو فرفری
17 خرداد 92 18:19
سلام عزیزم خوبی فرنیا جونم خوبه ؟نگرانتون هستم
مامان آیلا
18 خرداد 92 12:28
الهی که هیچ وقت تنت مریضی نبینه خاله خیلی ناراحت شدم و مامان هم می دونم که چه استرسی کشیده همیشه شاد و خندان کنار هم باشید


ممنون خاله جون