مریض شدن گل مامان و بستری شدن در بیمارستان
روز دوشنبه ساعت 3:30 از مهد تماس گرفتند فرنیا تب کرده و من هم با عجله رفتم مهد وقتی رسیدم دیدم گل دختری را چون خیلی بیحال بود توی بغل اوردند تحویل من دادندخیلی نگران شدم و با بابایی رفتیم دکتر اما چون هیچ علامت دیگه ای بجز تب نبود دکتر هم گفت حتما تب ویروسی است و هیچ داوریی نیاز نداره و فقط مواظب باشیم اگه علامت دیگه ای همراه تب داشت مثل اسهال یا استفراغ حتما به دکتر مراجعه کنیم تب گل دختری اصلا کنترل نمیشد تا 10شب که استفراغ هم شروع شد سریع رفتیم اورژانس بیمارستان انجا هم فقط یک ضد تهوع دادند وگفتندچیزی نیست امدیم خانه ظاهرا بهتر شدی اما تبت قطع نمی شد و متاسفانه اسهال شروع شد تا صبح بالای سرت بودم پا شویه میکردم و ثانیه شماری که 4ساعت تمام بشه بتونم دوباره استامینوفن بدم صبح ساعت 4 با دیدن خون در مدفوع دیگه تحملم تمام شد و به دایی زنگ زدم بیچاره دایی را از خواب بیدار کردم گفت نگران نباشم این خیلی هم بدنبود حداقل علت تب معلوم شد و حالا میشه دیگه درمان درست را شروع کرد رفتیم بیمارستان اینقدر اسهالت شدید بود که تا ساعت 10صبح دیگه شلوار تمیز نداشتی و دو سه بار هم لباس مامان را کثیف کردی بستری شدی نمیدونی چه وضعی داشتم از گریه وقتی داشتند برات رگ می گرفتند و صدای تو را می شنیدم وقتی میگفتی دیگه بسه میخوام برم پیش مامانم وقتی سرم بهت وصل کردند خیلی بهتر شدی اما تب لعنتی تمام نمیشد دیگه داشتم دیوانه میشدم و عصر حدود ساعت 4 یکدفعه دیدم فقط خون دفع میکنی با گریه پرستارها را خبر کردم با اینکه داشتی انتی بیوتیک تزریقی دریافت میکردی دکتر سریع یک شربت انتی بیوتیک هم برات تجویز کرد ازمایش ادرار و مدفوع هم ازت گرفتند تا شب یواش یواش تبت قطع شد اما نصف شب دوباره تب کردی وای خدای من خیلی وحشتناک بود لختت کرده بودند و روی بدنت اب میریختند و تو فقط گریه میکردی با اینکه همش 10دقیقه طول کشید اما برای من و تو شاید به اندازه چندساعت طول کشید و شب من باید بیدار میموندم که تا دستت را بگیرم سرم را از دستت بیرون نکشی (دیگه از دست سرم خسته شده بودی و بی اختیار سرم را توی خواب از دستت میکشیدی بیرون ) صبح وقتی دیدم اسهالت داره بهتر میشه و دیگه تب نکردی خیالم داشت راحت میشد دکتر هم که صبح ویزیتت کرد گفت میشه مرخصت کرد اما بهتره یک روز دیگه هم بمونی و ما چهار شنبه هم در بیمارستان بودیم دوباره ساعت 3عصر تب کردی ایندفعه دارو بهت تزریق کردند و بلاخره تب دست از سرت برداشت و اسهالت هم خوب شد از چهار شنبه شب دیگه اسهال نداشتی 5شنبه ساعت 2دکتر امد ویزیت کرد و گفت خدا را شکرخوب شدی و ازمایشاتت هیچ نشانه ای از عفونت نداره ساعت 3هم مرخص شدیم عزیزم حالا که به دو روز قبل فکر میکنم نمیتونم باور کنم این همه اتفاقات همش یک سه شنبه و چهار شنبه بود برای من که انگار یک هفته طول کشید و با اینکه دیروز و امروزحسابی استراحت کردم هنوز هم خسته ام و میدونم که این خستگی فکر و روحم است نه جسمم
امیدوارم هیچ بچه ای دیگه پاش به بیمارستان نرسه و بچه های توی بیمارستان هم زود خوب بشن و از بیمارستان مرخص بشن
این هم عکسهای چهارشنبه شب و 5شنبه که دیگه خوب شده بودی
یکی از خوبیهای بیمارستان اتاق بازی بود با اینکه وسیله زیادی نداشت اما برای بچه ها واقعا جذاب بود
یکی دیکه از خوبیهای این بیمارستان شبکه پویا بود که فرنیا را حسابی مشغول کرده بود و کمک میکردکمتر دست به سرم بزند
شبها بعد از شام چایی میداند و بابایی بعد از سرکار میامد پیشمون و تا 10شب میماند و با هم چایی میخوردیم این هم یک خوبی دیگه این بیمارستان بود که اجازه میداد بابا ها مثل دیگر ملاقات کننده ها نباشن و تا دیر وقت بمونن
این هم اتاق بیمارستان صبح یک هم اتاقی داشتیم یک پسر 9ماهه به اسم ابوالفضل اما تا دیدند فرنیا اسهال خونی داره سریع جابجاش کردند و ما در اتاق تنها شدیم
وقتی دکتر ویزیت کرد و گفت میتونید برید به فرنیا گفت بهم بگو دوست دارم تا اجازه بدم بری اما فرنیا گفت دوست ندارم هر چی دکتر اصرار کرد فایده نداشت بعد که دکتر از اتاق رفت بیرون فرنییا گفت مامان دکتر گفت میتونید برید امادستم را ازاد نکرد(انژیوکت هنوز توی دستش بود) بهش گفتم اخه فقط دکتر میگه میتونی بری بعد به پرستارها میگه دستت را باز کنند فرنیاگفت حالا این کوش؟ دکتر را که پشت میز پرستارها نشسته بود نشانش دادم بدو بدو رفت پیش دکتر و باصدای بلند گفت دوستت دارم همه خندیدند و دکتر مهربون فرنیا را بوس کرد و گفت من دیگه امروز اصلا خسته نمیشم بعد وقتی علتش را فهمیدند که چرا اولش نگفته بود دکتر را دوست داره بیشتر تعجب کردند از هوش بچه ها
فرنیا اماده شد که از بیمارستان مرخص بشه اما چون ساعت خوابش بود پس خوابش بردو باعث شد نترسه وقتی انژیوکت را از دستش در می اوردند
وقتی داشتیم مرخص میشدیم فرنیا گفت مامان ان بنفش بود کجاست؟( یک بچه ای که لباسش بنفش بود) من که نمیدونستم کدوم بچه را میگه گفتم توی اتاقش است اما یکدفعه فرنیا ان بچه را توی راهرو دید و بلند صدا کرد بنفشه بیا پیش من (اسم ان بچه نگار بود)