روزانه هاي فرنيا
يك روز ميگم فرنيا زندايي ميخواد بياد خونمون؟
با دايي مياد؟
نه
پس خالي مياد؟
داشتي كيك وشير ميخوردي و تلويزيون نگاه ميكردي يكدفعه به بشقابت توجه كردي ديدي ديگه كيك نيست با اعتراض ميگي كيكم را كي خورد؟ميخوامش (عزيزم اصلا متوجه نشده بودي درحال تماشاي برنامه كيكت راخوردي و تمام شده)
توي تاكسي نشستيم و مدام سوال ميكني اين چيه؟ چرا اين ماشينه تند ميره؟ چرا....كه يكدفعه داد زدي چرا راننده دستش را برده بيرون پنجره؟ راننده بيچاره سريع دستش را اورد داخل و با لحن جدي گفت ببخشيد كار خطرناكي كردم فكر كنم پليس جريمه اش ميكرد اينقدر شرمنده نميشد
رفته بوديم بيرون داشتيم قدم ميزديم كه گفتي بابايي من عروسم تو داماد بابايي گفت باشه بعد بابايي گفت حالا بيا بدويم و خودش شروع كرد به دويدن پشت سر بابايي داد ميزني داماد كجا داري ميري عروس را جا گذاشتي
هميشه دوست داشتم مستقل بودنت را ببينم توي كارهاي شخصي ات مثل لباس پوشيدن زماني كه ابله مرغان گرفته بودي براي اولين بار ديدم خودت شلوارت را پوشيدي و بعد از ان هم اكثرا ميگي خودم ميخوام بپوشم من بلدم كفش در اوردن را هم بلدي اما اكثر تنبليت ميشه و تا ميرسيم خانه صدا ميزني بيا كفشم را دربيار وقتي ميگم خودت بلدي ميگي بلدم اما تو در بيار خسته ام
ولي توي ماشين تا ميشيني اولين كاري كه ميكني در اوردن كفشهات است