روز میلاد با سعادت علی (ع) و روز پدر مبارک
میلاد امیر المومنین بر همه مسلمانان مبارک
از دیشب فکر میکردم چی بنویسم تا مناسب باشه برای تبریک چنین روزی اما دیدم من انشای خوبی ندارم حرف زدن هم فقط درحد تبریک میدونم توی اینترنت هم گشتم کلی عکس پیدا کردم ولی حرف من نبودند جمله هایی که خیلی زیبا بودند اما حرف دل من نبودند پس بهتر دیدم این پست بشه پست عکسهای فرنیا و بابایی از ان اول اولا که فرنیابدنیا امد تا همین امروز یعنی جمعه توی باغ پرندگان
این عکس بابایی که تازه لذت پدر شدن را چشیده بود پدری که روز اول توی بیمارستان حتی میترسید دختر تازه بدنیا امده اش را بغل بگیره و توی خانه فقط کنارش مینشست و نگاهش میکرد من این چهره شاد پدرانه، این نگاههای شاد و مغرور یک پدر را برای پدرهای دیگر هم دیدم و میدونم همه مردها مثل هم هستند پدر بودن با مادر شدن خیلی فرق داره اما یکجورایی حس خیلی بزرگیه مثل خود پدر که همیشه تکیه گاه خیلی محکم و بزرگیه
وقتی کنار هم میخوابیدید و مامان میتونست کمی استراحت کنه
وقتی بخاطر خستگی مامان از خانه ماندن (توی شش ماه اول دنیا امدنت) بابا تا از سرکار میامد ما را میبرد اطراف خانه میگرداند و جاهای جدید پیدا میکردیم : این باغهای توت از ان جاهای جدید بود
بابایی همیشه اینطوری بغلت میکرد تا بتونه همه جا را ببینی و همه چیزهای دنیا را برات توضیح بده و تعریف کنه
همیشه بابا برات قصه میگفت و تاالان هم این موضوع ادامه داره و شبها تا بابا برات قصه نگه خوابت نمی بره قصه های بابا خیلی فرق داره با داستانهایی که مامان میگه
بابایی اجازه میداد هر چیزی را تجربه کنی حتی ماشین سواری این مدلی
میخواست همه جای خونه واست امن باشه و قسمتهای کوچیکی که خالی میماند و سنگ بود با کفپوشهای فوم میپوشوند و کار هر ساعته بابا این بود که فومهای جابجا شده توسط خانم خانما را دوباره درست کنه و سرجاش بگذازه
بازیهایی که برات اختراع میکرد و هنوز این بازیها را دوست داری و گاهی درخواست میکنی
بابایی خیلی سرمایی است اما حتی زمستانها هم دختر ناز خانه را باغ وحش و پارک میبرد پدر ودختر کلی لباس میپوشیدند و میرفتند پارک
بخاطر عسل خانه با چه دردسری سه چرخه ات را توی ماشین جا میداد و میبردت پارک گفتگو
وقتی کمد لباست را بهم میریختی و مامان خسته از کارهای تو بود بابایی کمکت میکرد تا دوباره همه جا را مرتب کنید
وقتی یادت میداد کوله بار سنگین زندگی را خودت بدوش بکشی
اولین باری که دریا را دیدی بابا کنارت بود
باز هم خاطره یک روز برفی و بابایی که فرنیا را برای برف بازی برد بیرون تا دختری برای اولین بار برف بازی را تجربه کنه
جاهایی که مامان نمیتونست ببردت و بابا کمکت میکرد همه جا را ببینی و به هر جایی سرک بکشی
با تو بچه میشد و با هم شیطونی میکردید و کارهایی که مامان نه میگفت باخنده و شوخی با بابایی بهشون میرسیدی
حتی برس بابایی را جادویی میدونی و مجبور شدیم برات برسی بخریم که سر دندانه هاش مثل برس بابایی دانه های جادویی داشت!! و بعد از ان دیگه راحت اجازه میدی موهات را شانه بزنیم
و امروز توی باغ پرندگان بابا هر چیزی و هر جایی رابرات یک تجربه کرده بود طوطیهایی که اگه دست میزدی نوکت میزدند و اگر اقای نگهبان نبود بابایی حتی میگذاشت بهشون دست بزنی اما اقای نگهبان پارک جلوی شما را گرفت
همیشه دوست داشتم یک همچین عکسی از تو بابایی بگیرم اما نمیشد اخه همیشه بابا واسه اینکه خسته نشی همش بغلت میکرد اما امروز فقط بخاطر عکس با هم قدم زدید
وقتی امروزمیخواستی توی قفس پرنده ها بری و بابا کسی بود که بهش التماس میکردی ناممکنها را برات ممکن کنه
باز هم بغل بابایی وقتی خیلی خسته بودی
بابایی میدونم اگر فرنیا میتونست حتما این اخر تنها جمله ای که میگفت این بود بابایی دوستت دارم
اگه یه مرد تو این دوره زمونه باشه اونم تویی روزت مبارک . . .