ديروز، محل كار مامان، پارك
خيلي وقت بود دلم ميخواست بيارمت محل كارم اما چون اگه از صبح مياوردمت تا عصر خسته ميشدي و نميگذاشتي مامان هم بكارش برسه و اخر وقت هم كسي نبود بياردت تا ديروز كه هوا خوب بود و خاله كوچيكه هم پيشمون بود و عصرش هم مامان بادوستاش توي پارك قرار داشت به خاله گفتم فرنيا گلي را بياره شركت مامان تا باهم بريم پارك
توي شركت خيلي خانم بودي براي همه صحبت كردي شعر خواندي كلي خوراكي از همه همكارهاي مامان جمع كردي خلاصه تا 4:30 محل كار مامان بوديم بعدش رفتيم پارك انجا همش ميخواستي اينور وانور بري و نميگذاشتي مامان كنار دوستاش بايسته تا اينكه بابايي كه نگران خانم طلا بود امدو مامان را نجات داد
خوب ديگه مامان با دوستاش و فرنيا با بابايي نتيجه اين شد كه تا ساعت8:30توي پارك بوديم و ديگه بابايي كه از سركار امده بود دنبال فرنيا حسابي خسته بود وگفت ديگه بريم
من گفتم تا برسيم خانه شما خانم خانما ميخوابي و بي غذا ميموني ولي هرچي ان حوالي گشتيم فقط غذاهاي فست فود بود كه بدرد دخترم نميخورد بلاخره هم كمي سيب زميني و بيسكويت بهت داديم تا برسيم خانه و بهت شام بديم اما توي راه خوابت برد و تا صبح خوابيدي
مامان سركار و بابايي توي پارك ازت عكس گرفتن بعدا عكسهاش را برات ميگذارم
به بابايي:ديدي خبر نبود كسي هم با ما كاري نداشت الكي تبليغات سوء كردي ولي خوبه ترسيدي و باعث شد بيايي و به ماماني و فرنيا گلي حسابي خوش بگذره بابايي دوستت داريم و ممنون