فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولو

چندتا عكس باقي مانده از مردادماه 94

دختر گلم داشت بيسكويت ميخورد كه روي پاي من خوابش برد وقتي بابا بزرگ حالش بد بود و ما اهواز بوديم فرنيا حوصله اش سر رفته بود و توي گرماي مرداد اهواز توي حياط با چرخ خريد مامان بزرگ بازي ميكرد وقتي برميگشتيم توي راه براي نهار يك جا ايستاديم و فرنيا خانم چاي نبات خواستند و بعد هم ژستهاي مختلف ميگرفت و ميگفت ازم عكس بگير يك دفعه كه براش كفش خريده بوديم و با اينكه كفشها بزرگ بود اما كفشها را پوشيد و گفت ازم عكس بگير بعد اين مدلي نشست كه كفشهاش هم توي عكس پيدا باشه فرنيا با اين تيپ و لباس بنظر خودم خيلي متفاوت ميشه و بزرگتر جلوه ميكنه ...
9 آذر 1394

25آبان 94

دختر قشنگم تولدت مبارك      تعجب نكن دفعه قبل چون خيلي تولد دوست داشتي به تاريخ قمري تولدت را تبريك گفتم و توي مهدكودك يك تولد كوچولو گرفتيم و امروز 25‌ آبان است 5ساله كه كنار مايي و زندگي با وجود دختر نازم طعم ديگه اي داره                         با شيريني وجودت هر روز يادآور لطف خدا براي ما هستي دخترم هميشه همين فرشته اي كه هستي بمان ...
25 آبان 1394

مرداد ماه 94

روز اخر تيرماه يك عروسي دعوت بوديم (از فاميليهاي زندايي فرنيا) و اين هم فرنيا آماده عروسي رفتن اين هم درسالن عروسي با محدثه گلي  و بعد روز 2 مرداد ماه عروسي پسرعموي فرنيا فرنيا و محمد (پسرعموي فرنيا)   يك روز هم توي مرداد ماه از طرف شركت بابايي دعوت شديم براي بازديد از محل كار و آشنايي خانواده ها با محل كار پدر خانواده كه از طرف من خواهرم رفت يعني خاله كوچيكه لطف كرد و جاي من فرنيا را برد اول يك پذيرايي ساده بعد هم گشتي در محوطه زيباي شركت و عكسهاي يادگاري فرنيا و همكار بابايي و درآخر نهار ...
26 مهر 1394

تير94 (برج ميلاد - مسافرت زنجان)

توي ماه رمضان دوستم با دوتا گل پسرش امدن خانه ما و با هم رفتيم برج ميلاد اين هم عكسهاي اون روز اول بچه ها رفتن بازي و فرنيا و آقا متين حسابي با هم جور شدند     ببينيد فرنيا ساده ترين راه را براي برج سازي پيدا كرده يك كمي گل بازي   بعد از افطار فرنيا خسته با بادكنك مدل كرم شب تاب كه وقتي بادش خالي شد كلي گريه كرد براي كرم كوچولو   و تعطيلات عيد فطر كه يك روزه رفتيم زنجان و تا آخر عمر حسرت ميخورم كه كاش بجاي زنجان، اهواز رفته بودم و حداقل يك هفته قبل از فوت پدرم ديده بودمش صبحانه در راه كه فرنيا خانم چون يادمان رفته بود يك زيرانداز بياريم كف چادر ن...
26 مهر 1394

عكسهاي تير ماه94- قسمت اول

سلام امروز بعد از چندماه امدم تا دوباره نوشتن را شروع كنم فرنيا با كاردستي مهدكودك اينجا توي فروشگاه هايپر مي است يك سري انار كه هر كس دوست داشت و نقاشي بلد بود رنگ ميكرد الان تعداد اين انارها زياد شده  بابايي از بالا از ما عكس گرفته ما را ميبينيد؟ سمت راست عكس روي مستطيل قرمز من نشستم و فرنيا لباس نارنجي پوشيده جلوي من داره اسكيت بازي ميكنه فضاي هايپر مي براي اسكيت بازي عاليه   يكبار هم رفتيم سينما كوروش كه فرنيا خوشش امد فيلمهاش قشنگه فقط صدا خيلي زياده و دختر من هم كه از صداي زياد گريزان است بچه ها را صدا كردند برن روي سن شلوغ بازي كنند ، فرنيا فقط بخاطر جايزه رفت كه جايزه هم ندادند ...
26 مهر 1394

چهل روز گذشت

  پدرم                    چهل غروب غمبار از پر کشیدنت به سوی ابدیت گذشت و ما همچنان در بهت و   حیرت لحظات خوبِ بودن با تو را مرور می کنیم ، باور این همه صبوری‌ مان   نبود ، چهل بار چشم گشودن و ندیدن عزیز زندگی مان   چهل ها خواهد گذشت و یاد تو با ما   خواهد بود   ...
23 شهريور 1394

پدر تنها كسيه كه باعث ميشه بدون شك باور كنم كه فرشته ها هم ميتونن مرد باشن ...

رسم عجيبيه روزگار . ياد مي گيريم كه به يه چيري هاي دل ببنديم دوستشان داشته باشيم ولي درست در لحظه اي كه تمام اميدهايمان به اوست ، تنهايمان مي گذارد و ميروند بدون هيچ حرفي و صحبتي. يازده ساله بودم كه پدر رفت خارطم است انقدر گريه كردم كه يك ماه تمام مريض شدم. كم كم به نبود پدر عادت كردم . ولي در تمام لحظات خوش زندگي مثل ازدواج و بخصوص تولد دخترم فرنيا هميشه حسرت خوردم و نبودن پدر را احساس كردم سال ها گذشت پدر زني خوب و نجيب كه مي شد از لحظه لحظه در كنارش بودنش خيلي چپزهاي خوب را ياد گرفت را پيدا كردم كه ان هم ناگهان رفت. بازم هم عزيزي را از دست دادم و بعد از ده سال با وي بودن الان هم بايد با عذاب وجدان نديدن وي در اخرين سفر خانمم...
18 مرداد 1394

پدر عزيزم هميشه همراهمان باش

چند وقتي ميشه ننوشتم اول قصدم اين بود كه پست گذاشتنم ماهي يكبار باشه اما با پايان تيرماه و شروع مرداد خبر بدي رسيد كه حسي براي نوشتن نداشتم پدرم دقيقا روز تولدم به كما رفت خيلي سخت بود اول فكر ميكردم چيز مهمي نيست و پدر دوباره چشماهاش را باز ميكنه و به خواهرم ميگفتم به محض بهوش آمدن بايد دنبال خانه اي در اصفهان براي آنها باشيم تا ديگه تنها نمونن اما شب عمق فاجعه را فهميدم پدرم اين رسمش نبود روز تولدم براي هميشه برام يك خاطره تلخه و اين يك هديه خوب از طرف يك پدر نيست خدا چرا رسم دنيا اينه؟؟تا بچه هستيم براي پدر و مادرمان فقط زحمت و اذيت داريم در نوجواني و جواني با زبان تندمان ناراحتشان ميكنيم و تازه زماني كه خودمان پدر و مادر ميشويم ...
18 مرداد 1394