فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولو

ماجراي يك عصر تا شب با فرنيا

اول از همه بگم اين پست يكم طولاني ميشه ببخشيد ديروز خانم طلاي ما موقع برگشت از مهد شروع كرد به حرف زدن از ان حرف زدنهايي كه نميدونم بگم شيرين زباني يا.....خلاصه ماجرايي داشتيم تا شب وقت خواب من هر روز فرنيارا با ماشين ميبرم مهد و برميگردونم مگر روزهايي كه بابايي جايي كار داشته باشه و ماشين را باخودش ببره  و موقع برگشت اگر هوا خوب باشه و حس و حالش باشه پياده برميگرديم مثل ديروز فرنيا: مامان چرا ماشين نداريم؟ - بابايي كار داشت ماشين را برده - اصلا چرا بابايي ماشين ما را ميبره؟ بره براي خودش يك ماشين بخره - شروع كرديم به پياده روي نزديك مهد يك پارك هست تا چشمش به پارك خورده ميگه: مامان بيا بع بعي بازي؟ - چجوري؟ - تو بشو...
13 آذر 1392

پيشرفتهاي فرنيا تا سه سالگي

عزيز دلم امروز كمي از كارهايي كه بلدي و چيزهايي كه يادگرفتي مينويسم كلمه هاي انگليسي كه بلدي اعداد تا 10 رنگها: سبز، قرمز، صورتي، آبي، زرد(به يلو ميگي للو )نارنجي ميوه ها: موز، سيب، پرتقال جديدا انگور را هم بهتون ياد داده اند اما هنوز كامل بلد نيستي اعضاي بدن: دست، سر، شانه، زانو، انگشت پا، چشم، گوش، دهان، بيني، گوش كلمات: دراز و كوتاه(long-short)، روشن و خاموش(off-on)، بزرگ و كوچك(big-small) يك عالمه شعر بلدي كه ديگه نميتونم بنويسم سوره حمد كه البته با كمك ميخواني توي قطار زمان برگشت از مشهد بخاطر بودن 2تااقاي ديگه توي كوپه ما مجبور شدم جا را عوض كنم و فقط من و شما بريم يك كوپه ديگه توي كوپه جديد سه تا خانم پرحرف بود...
28 آبان 1392

تولدت مبارك از طرف بابايي

دختر گلم سلام من سال يكي دوبار مي يام سراغ نوشتن شرمند مامانت جور منو مي كشه اين سه ساال نيز تموم شد و هر لحظه فقط فقط به اينده تو فكر مي كنم و غضه تنهايي تو بعد از ما هر روز اذيتم مي كنه . اي كاش تنها ......... اي كاش از اينده تو خبر داشتم و فكرم راحت بود ولي خوب نميشه در نتيجه تموم سعي خودم رو مي كنم اين لحظات خوش را به بهترين وجه اي سپري كني اگه بدوني با تو بودن چه حالي بهم مي ده كه نپرس . بعضي وقت ها واسه اينكه با هم باشيم بدون ماماني و يواشكي مي ريم بيرون كه فقط و فقط با هم باشيم .خوب شايد اسمش حسودي باشه يا بدجنسي و يا هر چيز ديگه ولي خوب منم نمي تونم با تو بودن رو با كسي تقسيم كنم حتي مامانت. بي صبرانه منتظر بزرگ شدنت هستم...
25 آبان 1392

محاوره پدر و دختر

شب قبل از خواب توي اتاق ما پيش بابا بودي يكدفعه يكي از عكسهاي من و بابايي را ديدي فرنيا: بابايي عكس مامان و بابايي بيا ببين بابايي: اين عكس جونياي ماست الان پير شديم فرنيا : الان پير شديد بابايي: بله فرنيا: نه نميخوام پير بشيد اصلا نبايد پير بشيد از بابايي اصرار و از فرنيا انكار بلاخره بابايي كوتاه امد و گفت باشه ما پير نيستيم جونيم فرنيا: اما يكي پير شديد بابايي: نه پير نيستيم و اينبار قضيه برعكس بود فرنيا اصرار ميكرد يكدونه پير شديد و بابايي كه ميگفت نه ما پير نشديم و باز هم بابايي كوتاه امد فرنيا بدو بدو امده عكس را به من نشان ميده ماماني بيا عكس تو و بابا كه جوون بوديد الان يكدونه پير شديد ميگم فرنيا مامان الان قشنگتر...
29 مهر 1392

روز جهاني كودك مبارك

عزيزم امروز روز جهاني كودك است اين روز را به همه ني نيها بخصوص ني ني هاي وبلاگي تبريك ميگم با اينكه من همه روزها را روز تو ميدونم در واقع هر روز زندگي يك مادر روز فرزندش است مدتهاست وقتي از سركار برميگردم چون كارهاي خانه را بايد انجام بدم و از همه مهمتر شام را اماده كنم تا ساعت 8اماده باشه براي شما گل دختري يك راه حل خوب پيدا كردم همراه من كار ميكني يك روز كوكو سيب زميني درست كردي يك روز ظرفها را ميشوري و ديشب نوبت درست كردن سبزي پلو بود قربون دخترم برم كه بعد از اينكه همه كارها انجام شد و گاز روشن شد گفتي خوب حالا بيا بخوريمش فكر نمي كردي بايد براي پختش صبر كني با اينكه خيلي ميترسم از اشپزخانه و خطراتش اما اجازه ميدم كنارم باشي اينج...
16 مهر 1392

باز هم فرنيا

عزيز دلم سلام يك مدته نيامدم برات بنويسم اخه ميخواستم پستم با عكس باشه اما امروز ديدم ديگه خيلي داره دير ميشه گفتم بيام كمي ازت تعريف كنم تا بعد كه بتونم عكسهات را بيارم سركار خيلي شيطون شدي و حسابي هم شيرين زبان ديگه همه چيز ميگي و ما خيلي خيلي بايد مراقب حرف زدنمان باشيم اخه جنابعالي ضبط صوت تشريف داريد اول از دوهفته قبل برات بگم كه كمي سرما خوردي و بعد از سه روز كه بهت دارو دادم متاسفانه اسهال شدي و خانم دكتر گفت به دارو حساسيت داري دارو را كه قطع كرديم روز 5شبنه جمعه هفته قبل خوب شدي اما دوباره از 5شبنه(دو روز پيش) باز ابريزش بيني ات شروع شد خيلي نگرانم  نكنه بدنت حساس شده و پشت سر هم سرما ميخوري با توجه به اينكه كمي مريض بو...
13 مهر 1392

تولد گل دختري

عزيز دل مامان امسال تولد شما توي ابان ماه مصادف ميشه با محرم و براي همين مامان تصميم گرفته توي اين ماه تولدت را بگيره هرجور كه فكرهاش را كردم ديدم با خانه كوچيكي كه ما داريم جايي واسه دعوت كردن تعداد زيادي مهمان نداريم از طرفي من دلم  ميخواد تولد بچه ها بچه گانه باشه و خواستم تولدت را مهد بگيرم اما شما اينقدر هر روز توي مهد تولد داريد كه برات تكراري شده  و گفتي نه توي خانه تولد بگيريم كه دوستام را دعوت كنيم همه جا را تزيين كنيم و لباس خوشگل عروس بپوشم حالا قرار دوستاي مهد كودك را دعوت كنيم خانه انشالله كه مادرها اجازه بدن بچه ها بيان البته من ميخوام بچه ها را با مامانهاشون بگم كه انشالله دعوتمون را قبول كنن و شما خوشحال بشي و با...
13 مهر 1392

يك شعر زيبا

بابايي از همكارش خواسته بود به نام شما يك شعر بگه و نتيجه اين دوتا دوبيتي زيباست و انچه اين شعرها را زيباتر ميكنه اين كه از زبان بابايي گفته شده و اسم هرسه تايي مون هم توي شعر هست ممنون دوست بابايي من جمالم   ، فر من از روی تست آرزویم شانه ی گیسوی تست نام تو مانند چشمت دلرباست با توام زیبا !تو نامت فرنیاست ؟     دختری دارم که نامش فرنیاست با طراوت مثل شبنم با صفاست در نگاهش با دل من جمله هاست یک فرشته ناظر این ماجراست شاعر:محمد مصدق ...
31 شهريور 1392

با زهم با فرنيا

روز سه شنبه همانطوري كه گفتم از جشن مهد كه امدي خانه تب داشتي اما شب ديگه حسابي تبت رفت بالا و تا صبح بالاي سرت بودم و پاشويه ات ميكردم ميخواستم چهار شنبه برم سركار اما ديدم تب شما قطع نشد واسه همين با هم مونديم خانه خدا را شكر از جمعه ظهر ديگه تب نداشتي و فقط بيحال بودي و  ديشب براي اينكه غذا بخوري برات ماكاروني درست كردم چون توي اين يكي دو روز هر چي اش و سوپ و غذاهاي مناسب برات درست كردم اصلا حاضر نشدي لب بزني و فقط چند قاشق پلو ميخوردي فقط پلو سفيد اما ماكاروني را خوردي اما واسه اينكه كمي سرحال بيايي هر روز رفتيم بيرون گاهي با بابايي گاهي هر سه تايي با هم. روز جمعه هم خاله كوچيكه با ما بود يك كار بد كه ميكني اينه كه وقتي غذا...
30 شهريور 1392