فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

فرشته کوچولو

41ماهگي مبارك

عزيز دلم گل زيباي زندگي امروز 41ماه از بودنت كنار ما ميگذره 41ماه كه از لحظه لحظه اش (با وجود تمامدلواپسيهاي مادرانه) لذت بردم عزيزم ميدوني اين روزها با حرفهاي قشنگت كه نشان از بزرگ شدنت داره چقدر ذوق ميكنم حتي شايد بيشتر از روزي كه اولين بار كلمه مامان را از زبانت شنيدم وقتي چيزي ازت ميپرسم و ميگي منظورتون .... است وقتي صبحها كه از خواب بيدار ميشي و من اين سوالهاي تكراري را ميپرسم گل مامان كيه؟ قشنگ مامان كيه؟ عسل مامان كيه؟ و بعد از چندبار كه جواب ميدي من، خسته ميشي و ميگي من فرنيا مامان هستم ديگه چرا اينقدر مي پرسي عزيزم بزرگي و بالندگي تو نهايت خواسته و آرزوي ماست گلم امروز خيلي سرم شلوغه حتي وقت نكردم نظرات دوستان را تاييد كن...
25 فروردين 1393

چهل ماهگي فرنيا

دختر شيرينم سلام امروز 25اسفند سال 1392 يعني تولد 40 ماهگي شماست عزيزم اين شيرينترين روز زندگيمو بهت تبريك ميگم و قشنگترين چيز واسه من اينه كه 40ماهگي تو با 40سالگي مامان همزمان است نه اينكه توي يك روز باشه اما سن ادم بزرگها را با سال ميشمارن واما سن بچه ها را با ماه واين باعث شده اين دوتا همزمان بشن ميدونم اين ها همش عدد است اما نميدونم چرا من اين بازي با اعداد را دوست دارم مثلا 30ماهگيت را هم توي مهد يك جشن كوچولو گرفتم دخترم نميدونم وقتي بزرگ بشي و مثلا بشي 20ساله من كجا هستم و چه شكلي ام اما همينو بدون كه به همين اندازه كه الان دوستت دارم، دوستت خواهم داشت و حتي نميتونه ذره اي دوست داشتنم بيشتر بشه اخه اين نهايتش است  عشق مادر...
25 اسفند 1392

يك مشاوره رفتن و يك نتيجه عالي

سلام من خيلي وقت بود دنبال يك مشاور و روانشناس عالي ميگشتم و اسه سوالهام در ارتباط با برخورد با بعضي كارهاي شما گل دختري تا بالاخره از طريق وبلاگ مدرسه مامانها با يك خانم دكتر خوب اشنا شدم اولين بار فقط سوالم را در وبلاگ مدرسه مينوشتم و جوابهاي خانم دكتر را دريافت ميكردم تا اينكه بلاخره بعد از كلي انتظار 4اسفند اولين جلسه مشاوره را رفتم خوب توقع نداشتم توي جلسه اول چيز خاصي رخ بدهد اما در كمال ناباوري من يك پيشنهاد يا در واقع راه حلي كه خانم دكتر داد نتيجه اش واسه خود من كه خيلي جالب بود بگذار برات تعريف كنم شما چند وقتي بود كه همش دلت ميخواست ني ني باشي و حتي ميامدي پيش من و در خواست شير ميكردي و وقتي من تعجب ميكردم ميگفتي الكي بعد تو...
18 اسفند 1392

25بهمن

عزيز دلم 25بهمن ماه 39ماه گذشت و وارد 40ماه زندگيت شدي و چقدر زود گذشت عزيزم عاشق تمام لحظه هاي با تو بودن هستم بزرگترين ويژگي تو در اين روزها ابراز احساسات است كه نميدونم از كجا ياد گرفتي به شيرين ترين صورت بيان كني ديشب وقتي توي هواپيما ساعت 11شب ميگفتي مامان صداي من يكجوري شده گفتم اخه خوابت مياد گفتي نه دلش واسه بابايي تنگ شده كه اينطوري شده بعد گفتي گوشام هم ميخواد بابا را ببينه گفتم مگه با گوش مي بينن با گوش ميشنون و تو گفتي نه اخه گوشم دلش واسه بابايي تنگ شده ميخواد بابا را ببينه و ادامه دادي چشمام هم ميسوزه خوابم نمياد دل چشمم هم واسه بابايي تنگ شده و وقتي براي برداشت چرخ دستي بيرون سالن رفتم مثل جوجه دنبالم راه افتادي و وقتي...
26 بهمن 1392

ديداربا دوستان وبلاگي در اهواز

سلام دوستان خوبم اين چند روز كه نبودم رفته بودم اهواز خانه پدربزرگ و مادر بزرگ فرنيا وقتي ميخواستم برم با يكي از دوستان وبلاگي يعني مامان پريسا جون هماهنگ كردم كه اگه شد ايشون زحمت برگزاري و دور هم جمع شدن دوستان را بدهند تا من هم دوستان را هم از نزديك ببينم و هم هروقت از جمع شدنهاشون خبر بدهند اينقدر حسوديم نشه روز سه شنبه كه تازه رسيده بوديم و خسته بوديم و تازه راهپيمايي هم بود قرار را همان روز رسيدن واسه 5شنبه عصر گذاشته بوديم روز چهارشنبه هم رفتم دنبال كارهاي خودم و  ولي خوب دايي فرنيا هم ساكن شوشتر است و اگه نميرفتيم خيلي دلمون ميسوخت كه نتونستيم ببينيمشون براي همين صبح 5شنبه رفتيم پيش انها و با عجله برگشتيم تا قرار وبلاگيمو...
26 بهمن 1392

باز هم شيرين زباني

اين مدتي كه وقت نبود بيام بنويسم سعي كردم تا فرنيا حرفي ميزنه يا كاري ميكنه يادداشت كنم يادم نره و بعد بيام بنويسم اين هم يادداشتهاي من توي مهد از خدا و مهربانيهاش و نعمتهاش براي بچه ها حرف زده بودند و فرنيا ياد گرفته بود يك روز گفت مامان خدا تو و بابايي را به من داده خدا خيلي مهربونه من هم گفتم افرين درسته بايد خدا را شكر كنيم كمي فكر كرد بعد گفت مامان تو خدايي من: چرا؟!! فرنيا: اخه خيلي مهربوني و من را هم تو درست كردي(به جاي اينكه بگه بدنيا اوردي) پس خدايي ديگه و دراخر هم حالا چجوري اين اشتباه را درست كنم؟ چه توضيحي بدم؟ خلاصه كه خيلي وقت برد تا يك چيزي بگم و توضيحي بدم كه مطمئن هم نيستم درست فهميده باشه هر وقت يك كار ا...
12 بهمن 1392

شيريني زباني ديروز فرنيا در مهد

ديروز كه رفتم فرنيا را از مهد بگيرم مدير مهد گفت امروز كلي از دست فرنيا خنديديم و برام تعريف كرد مربي ميره سركلاس و يك بچه جديد را به بچه ها معرفي ميكنه مربي: اين دوست جديدتون است اسمش كاوه است ميره كنار طاها ميشينه فرنيا: گاوه همان كه ما ما ميكنه؟ طاها: نخيرم اصلا دوست من ما ما نميكنه فرنيا: چرا گاوا همشون ما ما ميكنند و خلاصه اين ميشه دعواي بين طاها و فرنيا و مربيها دخالت ميكنند و انها را از هم جدا ميكنند شب توي خانه من براي بابايي جريان را يواشكي تعريف كردم و بعد بلند گفتم بابايي امروز يك دوست جديد توي مهد براي بچه ها امده فرنيا اسمش چي بود؟ فرنيا كمي فكر كرد و گفت امممممممممممممممم نميدونم شبيه گاوه بود مامان اسمش چي بود؟...
23 دی 1392

واكسن آنفولانزا

بلاخره روز دوشنبه عصر رفتيم دختري را واكسن سرماخوردگي زديم توي راه بهش گفتم داريم ميريم واكسن بزنيم گفت واكسن چيه گفتم دارويي كه دكتر ميده تا ديگه سرما نخوريم گفت يعني قرصه گفتم نه واكسن را توي جعبه اش نشانش دادم گفتم اينه اما بايد دكتر بازش كنه تا ببينيم چيه تا دكتر گفت استينش را بزنيد بالا فرنيا گفت نه درد مياره نميخوام واكسن نزنيد خلاصه با دردسر خوابانيدمش و توي پاش زديم فكر كنم درد نداشت يا شايد دكتر خيلي خوب تزريق كرد چون گريه نكرد فقط نق ميزد و نميخوام نميخوام ميگفت بعد از ما يك بچه ديگه را اوردند كه از فرنيا كوچيكتر بود و از همان دم در گريه ميكرد فرنيا ميگفت مامان چرا گريه ميكنه؟ گفتم ميخواد مثل تو واكسن بزنه رفت دم در اتاق تزري...
11 دی 1392

كلاسهاي فوق برنامه

فرنيا از ديروز كلاسهاي زبان، موسيقي و از امروز كلاس باله را شروع كرده توي مهد تنها صبحها برنامه اموزشي دارند كلاسها شامل زبان، سفال نقاشي، خلاقيت و كاردستي است و عصرها برنامه هاي اموزشي دارند كه پوليه يعني اضافه بر شهريه مهد بايد پرداخت بشه از اين ماه فرنيا را باله و زبان ثبت نام كرديم ديروز اولين جلسه زبان بود فرنيا تا منو ديده ميگه مامان امروز گفتند ما نبايد بخوابيم بايد شيطوني كنيم بعد از مهد ساعت 6رفتيم كلاس موسيقي و با نظر مربي كلاس فرنيا فعلا بايد بره كلاس بازي موسيقي تا اماده كلاس بلز بشه بيرون كلاس نشستبه بوديم و صداي بچه ها و مربي را مي شنيديم من كه خيلي  از بازي موسيقي خوشم امد گفتم ايكاش ما را هم اين كلاس ثبت نام ميكر...
9 دی 1392