فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

64 ماهگيت مبارك عزيز دلم

دختر نازم ميخواستم امسال آخرين پست را امروز برات بگذارم كه هم عكسهاي ماه اسفند بشه و هم تبريك عيد و تبريك 64ماهگيت اما متاسفانه نشد بخاطر شلوغي آخر سال محل كارم و همينطور مريض شدن بابايي امروز تصميم گرفتم به هرحال يك پست تبريك برات بگذارم كه بدوني در تمام اين شلوغيها دخترم و شاديهام را فراموش نكردم و نميكنم عزيز دلم دختر مهربانم 64 ماهگيت مبارك انشالله سال جديد سال شادي و موفقيت باشه براي شما و همه دوستاي خوبمون 64 ماه با هم بوديم كاش 64سال ديگه هم كنار هم باشيم ( اينو كه نوشتم يك حساب و كتاب كردم ببينم 64سال ديگه من و بابايي چند ساله هستيم كلي خنده ام گرفت چه آرزويي دارم ) اميدوارم فردا بتونم عكسهاي ماه اسفند را بگذارم و پرونده ...
25 اسفند 1394

25آبان 94

دختر قشنگم تولدت مبارك      تعجب نكن دفعه قبل چون خيلي تولد دوست داشتي به تاريخ قمري تولدت را تبريك گفتم و توي مهدكودك يك تولد كوچولو گرفتيم و امروز 25‌ آبان است 5ساله كه كنار مايي و زندگي با وجود دختر نازم طعم ديگه اي داره                         با شيريني وجودت هر روز يادآور لطف خدا براي ما هستي دخترم هميشه همين فرشته اي كه هستي بمان ...
25 آبان 1394

خلاقيت فرنيا

يك روز يك نمايشگاه رفته بودم كه غرفه خلاقيت داشت يك خط روي كاغذ ميكشيدند و ميخواستند بچه كاملش كنه يك روز ياد اين كار افتادم و نشستم يك كاغذ به فرنيا دادم و يكي خودم برداشتم روي برگه يك خط ميكشيديم و برگه را با هم عوض ميكرديم تا با ان خط نقاشي بكشيم اين برگه فرنياست خطهاي قرمز را من كشيدم و فرنيا كامل كرده و مثلا حدس زده منظورم من از ان خط چي بوده اول خطم خيلي بزرگ بود و كل برگه را فرنيا يك نقاشي كشيد بعد ياد گرفتم خطهام را كوچيك بكشم ...
27 ارديبهشت 1394

دوربين خاله هاي مهد

سلام به همه دوستاي عزيز وبلاگي انشالله كه تعطيلات عيد به همه خوش گذشته باشه ميخواستم اولين پست امسال عكسهاي مسافرت باشه اما اين يكي دو روز اينقدر با حرفهاو شيرين زبانيهاي دخترم انگشت به دهان موندم كه اولين پستم ميشه حرفهاي فرنيا گلي مامان چرا وقتي ميخواي با من حرف بزني ميگي مامان، عزيزم،... چرا هيچوقت نميگي فرنيا گلي؟ - مامان خاله آزاده(مدير داخلي مهد) ميگه توي خانه هاتون دوربين گذاشتيم كارهاتون را ميبينيم چرا من هرچي نگاه ميكنم دوربين خاله را نميبينم - خوب اخه خاله دوربين را قايم كرده كه يواشكي ازتون فيلم بگيره و شما را ببينه - ولي توي اتاق خاله يك تلويزيون گنده است همه جاي مهد را نشان ميده اما اصلا خانه هاي ما را نشان...
22 فروردين 1394

51 ماهگي

دختر قشنگم امروز 51 ماهه شدي و اين 25هر ماه  براي من شيرين ترين روز زندگي ام است و ياد آور بزرگترين نعمت خدا دختر نازم 51 ماهگي ات مبارك عزيز دلم ديروز بيرون رفتيم و ازت عكس گرفتم كه امروز برات بگذارم اما ....گوشي ام را بخاطر يك بي دقتي گم كردم و الان بيشتر از هرچيز ناراحت عكسهاي شما هستم كه از دستشون دادم پس عكسها را توضيح ميدم اين تعطيلات قرار بود بريم مسافرت شمال اما چون بابايي حالش خوب نبود مسافرت را كنسل كرديم و خانه بوديم روز 5شنبه با هم رفتيم نمايشگاه كتاب و انجا صورت قشنگ شما را گريم كردند و يك كيتي خوشگل شدي بعد همش ميرفتي سراغ يك غرفه كه چيزي توش نبود و نميدونم چرا شما را جذب كرده بود خلاصه رفتيم انجا فهميديم...
25 بهمن 1393

باز شيرين زباني

دختر قشنگم نميدونم وقتي بزرگ شدي حوصله ميكني اين وبلاگ را بخواني يا نه اما شايد انموقع اگه خودت هم حوصله خواندن نداشته باشي دلت بخواد برات كمي از بچگيهات تعريف كنم و من چون حافظه ام آن زمان ديگه ياري نميكنه از روي وبلاگت ميخوانم و برات تعريف ميكنم يعني شايد يكجورايي اين وبلاگ بدرد دوران پيري من هم بخوره از جمعه عزيز امده خانه ما وقتي شنبه از مهد برگشتي بهت گفتم ديشب عزيز وقتي شما خواب بودي امد پيشمون بعد گفتي مامان من عزيز را خيلي دوست دارم اما يكجوري صحبت ميكنه كه من نميفهمم نميشه بهش بگيد انگليسي بگه تا من بفهمم چي ميگه ميگم دخترم مگه شما انگليسي بلدي؟ - بله مامان سلام ميشه hello موز ميشه banana ببين بلدم ديشب ...
22 دی 1393

برم اتاقم بخوابم

ديشب خاله كوچيكه خانه ما بود و چون توي اتاق شما خوابيده بود و شما هم عادت به قصه هاي شب داري اوردمت اتاق خودمان تا بعد از قصه گويي ببرمت اتاق خودت و بيچاره خاله را ديوانه اش نكنيم بعد از قصه درخواستي (ملكه يخها كه هرجا پا ميگذاشت همه جا يخ ميزد) نوبت به قصه كتاب داستان رسيده بود ديدم دير شده ساعت 10شب بود بهت گفتم مامان ديگه چشماش خسته است و ميخواد چشماش را ببنده با چشم بسته هم كه نميشه كتاب خواند كمي بخوابيم بعداْ كتاب قصه بخوانيم و ديگه هردوتامون با هم خوابمون برد ساعت1.20 دقيقه شب بيدار شدي ميگي برم اتاق خودم بخوابم و من خيلي خوشحال كه اينقدر اتاقت را دوست داري بردمت اتاق خودت يكدفعه گفتي ولي اب ندارم(شبهايك ليوان اب بالاي سرت ميگذارم و ...
10 آذر 1393