فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولو

روز جهاني كودك مبارك

بابايي اس ام اس داد روز كودك را به فرنيا تبريك بگو، خوب بابايي خودت هم ميتوني تبريك بگي ديگه اما چشم اطاعت امر ميشه و به گل دختري با صداي بلند از طرف دوتاييمون ميگم     كوچولوي شيرينم     روزت مبارك      عزيزم قدر كودكي‌ات را     بدان من و بابايي سعي     مي‌كنيم دوران كودكي ات     سرشار از     شادي و بازي       باشه و غصه راهي به       دنياي زيباي كودكانه ات     ...
16 مهر 1393

سفر اهواز

اين سفر اهواز خيلي خوبي داشت يكي اش اينكه هوا هنوز گرم بود و ميشد انجا توي حياط اب بازي كرد و بقول مامان بزرگ ما رفته بوديم شمال كنار دريا     روز 5شنبه مامان بزرگ گفت يك استخر بادي داريم اما پمپ نداريم بادش كنيم گفتم بياريد خودم بادش ميكنم گفتند خيليييييييييي بزرگه نميتوني گفتم عشق مادر همه كار ميكنه و نتيجه اين شد كه توي يكساعت بادش كردم و كلي فرنيا باهاش توي اتاق بازي كرد و از جمعه تا 1شنبه كه برگشتيم همش توي حياط توي استخر بود  حتي ميان وعده هاش را توي استخر ميخورد               يك پرتقال بعد از استخر ميچسبه  ...
16 مهر 1393

تولد 4سالگي فرنيا

امسال قرار شد مجددا تولد فرنيا را هواز بگيرم و شادترين و قشنگترين تولد دخترم امسال بود دوستاني كه مثل خواهر كمكم كردند تا اين جشن برگزار بشه دوست خيلييييي عزيزم انوشه جان كه بيشترين زحمت را بهش دادم و همين جا بهش ميگم خواهر خوبم خيلي دوستت دارم و مثل يكي از اعضاي خانواده ام از نديدنت دلتنگ ميشم . امسال يكي از دوستانم توي جشن تولد فرنيا بود كه اگر نبود تولد اينقدر شاد و پرسروصدا نميشد ممنون كبري جان كه با وجود بيماري، دعوتم را قبول كردي مامان گلم و خواهر خوبم (خاله بزرگه فرنيا) ميدونم چقدر خسته شديد و چقدر بخاطر من و دخترم به زحمت افتاديد اما بدونيد دوست دارم اگه امكانش باشه هرسال كنار شما يك تولد بگيرم و ميدونم كه به فرنيا هم خيلي خوش ميگ...
16 مهر 1393

توضيح علت نبودن با عكس

سلام اين دو سه هفته اي كه من نبودم علتش مراسماتي بود كه حسابي مشغولشون بوديم: عروسي دختر عموي فرنيا و تولد خود فرنيا و كلاس اسكيت خوب اول ازهمه اينكه چون عكسها زياده توي دوتا پست ميگذارم اول عكسهاي عروسي و كلاس اسكيت عروس زيباي مامان عكسهاي روز حنابندان   فرنيا و پسرعمو سعيد كه عروسي ايشون هم در اينده اي نچندان دور در پيش است   اين هم شب كه برگشتيم توي خانه تا رسيديم رفته سراغ تلويزيون   براي عروسي بردمش ارايشگاه و حسابي دخترم لذت برد تا رسيديم خواستم لباسش را عوض كنم رفته به ارايشگر ميگه خانم اتاقي كه لباس را عوض كنم كسي نبينه نداريد؟فداي دختر با شرم و حياي خودم بعد هم ...
16 مهر 1393

كمي تعريف از شيرين زبوني هاي گلم

خوب دختر گلم يك هفته ديگه هم گذشت و امدم از شيرين زبونيها و قشنگيهات بگم توي هفته گذشته واكسن انفولانزا زدي و انشالله زمستان امسال زياد مريض نشي دو سه روز قبل از شما بابايي واكسن زد و شما ميگفتي من هم ميخوام بزنم اما وقتي خودت را برديم همش ميگفتي من ميترسم واكسن لازم نيست و فقط هم موقع تزريق درمانگاه را گذاشتي روي سرت و به محض تمام شدن تزريق صداي شما هم قطع شد و اين يعني درد نداشته و فقط ترس داشته سه شنبه جشن حنابندان دختر عموت بود توي راه وقتي داشتيم ميرفتيم باهم حرف ميزديم و من ازت سوال كردم فرنيا دوست داري بزرگ بشي چكاره بشي؟ فكر كردي و گفتي معلم بعد وقتي ازت پرسيدم به بچه ها چي ياد ميدي جوابت اين بود ""بهشو...
5 مهر 1393
1