يك كمي هم تعريف خاطرات
اصفهان كه بوديم فرنيا به خاله حسابي علاقه پيدا كرده بود و ميخواست همه كارهاش را انجام بده بهش غذا بده مسواك بزنه و .... يكبار گفتم فرنيا بيا مسواك گفت خاله فكر كردم منظورش خاله كوچيكه است صدا كردم خاله كوچيكه فرنيا گفت نه مدير ساختمان بياد ( منظورش صاحبخانه بود) &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& خاله بهش گفت عروس من ميشي گفت نه ميخوام عروس بابايي بشم بعد خاله گفت نميشه ان بابات است خوب عروس دايي شو؟ فرنيا گفت نه دايي خودش زندايي را داره خاله پرسيد خوب عروس كي ميشي؟ فرنيا يك خورده فكر كرد و گفت...