فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولو

فرنيا در محل كار مامان

ديروز فرنيا با مامان سركار بود و اين هم چندتا عكس به لطف يكي از همكاران اخه گوشي من كيفيت خوبي نداره و همكارم لطف كرد از فرنيا چندتا عكس گرفت همكاران سربسر فرنيا ميگذاشتند و ازش ميپرسيدند اسمت چيه طفلكي هم جواب مي داد و آنها وانمود ميكردند درست متوجه نشدند و اسامي مختلفي ميگفتند بعد از چندبار جواب دادن فرنيا گفت مامان چرا اينها صداي منو نميشنون؟ تا گفتيم ميخوايم عكس بگيريم فرنيا خودش را زد بخواب آن بشقابهايي هم كه توي عكس ميبينيد بخاطر حضور فرنيا خانم بود بعد گفتيم اگه واقعا خواب باشي ميخندي ايشون هم خنديدند كه تاييد بشه خواب واقعي است و بلاخره بيدار شد و سخت مشغول كار توي سالن  يك ميز ...
27 خرداد 1393

43 ماهگي و گيلاس

سلام امروز دختر گلم 43ماهه ميشه عسل مامان داري به 4سالگي نزديك ميشي امسال خيلي منتظر تولدش هستم نميدونم چرا؟ اخه حتي هنوز برنامه اي واسه تولدش هم ندارما اما خيلي منتظر 4ساله شدن دخترم هستم ديشب ازت ميپرسيدم مامان دوستت داره؟ گفتي: بله -چقدر؟ - خيلي مامان پرسيدم فرنيا مامان را دوست داره؟ سرت را تكان دادي كه يعني بله - چقدر مامان را دوست داري؟ اندازه ستاره هاي اسمان دختر گلم به اندازه تمام ستاره هاي اسمان، برگهاي درختها، و  يك كلام به اندازه تمام دنيا دوستت دارم عزيزم 43ماهگي ات مبارك اما گيلاس روز جمعه رفتيم خانه عزيز من اين ماه را دوست دارم اخه رفتن خانه عزيز يعني همش ميوووووووووووه البته من ...
25 خرداد 1393

بابايي برگشت

سلام بلاخره بابايي ديشب ساعت 11.30رسيد خانه اول از همه بگم كه فرنيا اصلا براي باباش دلتنگي نكرد و اين موجب تعجب همه بود بخصوص عمه و عزيز تنها يكبار ياد باباش كرد ان هم روزي كه تهران طوفاني شد و فرنيا نگران بود اگه بابايي بيرون باشه ممكنه باد ببردش اما از چندساعت قبل از رسيدن بابايي من از فرنيا پرسيدم بابايي بياد اول از همه چي بهش ميگي فرنيا سريع جواب داد : بابا چي برام اوردي؟ من هم شروع كردم باهاش حرف زدن كه بايد بگي بابايي دلم برات تنگ شده بود و بغلش كني و.... خلاصه شروع كردم به سخنراني كردن بعدش هم وقتي فهميدم بابايي سوار تاكسي به مقصد خانه است فرنيا را بردم توي بالكن و كلي با هم حرف زديم و اسمان را نگاه كرديم و هر ماشيني كه مي...
17 خرداد 1393

ماجراي گم شدن فرنيا

سلام عزيز دلم از اول هفته بابايي رفته ماموريت شب اول خاله كوچيكه امد پيشمون و از يكشنبه هم خاله بزرگه بخاطر اينكه ما تنها نباشيم از اهواز امده پيشمون روز يكشنبه كه رفتيم فرودگاه دنبال خاله جون و خانم گلي مامان از بس خاله ها را نميبينه  ميپرسيد اين خاله همانه كه پارسا سينا داره؟ روز دوشنبه هم قرار شد با اركان جون و مامانش بريم هايپر استار كه همان طوفاني كه الان ديگه همه در جريانش هستند پيش امد و كلي ترسيديم بيچاره كارگرهاي بالاي ساختمانها همان بالا دراز كشيده بودند كه بخاطر شدت باد نيفتند پايين و گل مامان يكدفعه با ناراحتي گفت بابايي كجاست الان بيرون نباشه اخه ميترسه و ممكنه باد ببردش بعد هم كه طوفان تمام شد ساعت 6رفتيم سمت...
13 خرداد 1393

تولد سه سالگی وبلاگ فرنیا گلی

سلام امروز تولد وبلاگ فرنیا است سه سال است با این دفتر خاطرات زندگی میکنیم و نوشتن خود این وبلاگ هم خودش یک خاطره است خاطره یک عشق بزرگ، خاطره لطف و محبت بزرگ خدا به یک خانواده، و خاطره تمام ارزوهای یک مادر عزیز دلم امیدوارم روزی را ببینم که خودت در این وبلاگ مینویسی 2خرداد 1393 این پست تكميل شد اول فرنيا ميخواست كيك از بيرون بخريم بعد كه گفتم ميتونه خودش كيك را بپزه قبول كرد بشرطي كه كيك تولد بشه(يعني تزيين خامه اي داشته باشه)و من هم از فرصت استفاده كردم و يك كيك جديد را امتحان كردم  بعد از پخت كيك و زمان خواب ظهر فرنيا خامه اماده كردم و كيك را تزيين كردم فرنيا خيلي خوشش امد اما توي عكسها خوابال...
3 خرداد 1393

عكسهاي جا مانده از قبل

ان قطار فرنيا را كه ديديد سوارش بود حاالا اين هم هواپيما كه صندليها بالهاي هواپيما هستند و ان چهارپايه كوچيك كه روش يك اسباب بازيه زرد رنگه صندلي خلبان است حالا بقيه چيزها چيه نميدونم فقط به جزييات توجه كنيد همه چيز تزيين شده روي هر قسمتي كه گذاشته يك وسيله تزييني هم اضافه كرده ادامه دارد بقيه را هم ببينيد نقاشي فرنيا كه بعدش گفته بزنيم به ديوار : ادم، درخت، ابر و اسمان فكر نكنيد ابرش خط خطيه نه دوستان انها قطرات باران هستند و ابر سياهه چون ابرهاي سياه باران زا هستند( از اموزشهاي بابايي) يك روز داشت خمير بازي ميكرد و بعد ديدم اين چيزها را از روي سفره خمير بازيش درست كرده حلزون، خورشيد، و هواپيما و پرنده ...
3 خرداد 1393

عكسهاي يك روز تفريح كنار درياچه شهدا چيتگر

يك روز با فرنيا و بابايي رفتيم درياچه شهدا يا همان درياچه چيتگر نميدونم دقيقا اسم پاركش چيه اما مهم اينه كه فرنيا حسابي انجا كيف كرد و آب بازي هم كه حسابي بهش چسبيد ادامه عكسها را ببينيد اين اسب سواري خيلي جالب بود ما وقتي رفتيم نميدونستيم اينقدر فرنيابازي ميكنه و شام هم بيرون ميخوريم كه پول نقدمون كم ميشه و دقيقا همان موقع هم دستگاههاي ATM قطع ميشن و نتيج اينكه نشد سوار كالسكه بشيم اما فرنيا كه داشت اصرار ميكرد سوار كالسكه بشيم اقايي كه كالسكه را ميراند گفت اگه اجازه بديد دخترتون را توي بغل خودم ببرم و اين شد كه من و بابايي كنار ايستاديم و فرنيا با اقاي كالسكه چي يكدوري توي محوطه زدند ...
3 خرداد 1393
1