زندگي با فرنيا
يك شب شام نخورد يعني هله هوله خورد و ديگه اشتهاش به شام نكشيد خلاصه كه ساعت 4صبح از خواب بيدار شده ميگه ماماني گرسنه امه شكمم باهام حرف ميزنه اما نميفهمم چي ميگه؟ بعد خانم طلا صداهاي نامفهومي را بيان ميكنه و ميگه مامان اينجوري شكمم حرف ميزنه اين عكس فرنيا با لباسهايي كه هديه هاي خاله بزرگه و خاله مامان پارسا سينا(اين اسمي است كه فرنيا به خاله وسطي داده )دادن لباس را خاله بزرگه داده و شلوار را خاله مامان پارسا سينا ديشب رفتيم بيرون توي ماشين اداي اردك در مياورد و كواك كواك ميكرد به من هم گفت تو هم مامان اردكه اي يكدفعه بابايي هم شروع به كواك كواك كرد فرنيا با اعتراض گفت بابا تو نگو بابايي گفت: اخه من هم بابا اردكه...