محاوره پدر و دختر
شب قبل از خواب توي اتاق ما پيش بابا بودي يكدفعه يكي از عكسهاي من و بابايي را ديدي فرنيا: بابايي عكس مامان و بابايي بيا ببين بابايي: اين عكس جونياي ماست الان پير شديم فرنيا : الان پير شديد بابايي: بله فرنيا: نه نميخوام پير بشيد اصلا نبايد پير بشيد از بابايي اصرار و از فرنيا انكار بلاخره بابايي كوتاه امد و گفت باشه ما پير نيستيم جونيم فرنيا: اما يكي پير شديد بابايي: نه پير نيستيم و اينبار قضيه برعكس بود فرنيا اصرار ميكرد يكدونه پير شديد و بابايي كه ميگفت نه ما پير نشديم و باز هم بابايي كوتاه امد فرنيا بدو بدو امده عكس را به من نشان ميده ماماني بيا عكس تو و بابا كه جوون بوديد الان يكدونه پير شديد ميگم فرنيا مامان الان قشنگتر...