این هفته زنمو و ملیسا( دختر عمو رسول)امده بودند خانه ما و برای همین یک هفته ای مهد نرفتی و با ملیسا حسابی خوش گذروندی و هر شب تا ساعت 12بیدار بودی و مامان را بیدار نگه میداشتی و چهار شنبه که بردیمشون خانه خاله ملیسا و شب خانم مامان تا 12:30بیدار بود و من کنارت چرت میزدم که خترم به مامانی که بین خواب و بیداری بود گفت ببین تونستم حلقه ها را مرتب بچینم و با چنان غروری گفت مامان بهم بگو افرین عزیز دلم ان موقع شب لذت بردم که خودت هم متوجه پیشرفتهات میشی تونستی برای اولین بار حلقه ها را از کوچیک به بزرگ با گفتن رنگهاشون روی زمین نه توی پایه خودشون (پایه کمکی بود که اگه حلقه ای را اشتباه میگذاشتی بخاطر اینکه حلقه گیر میکرد زود متوجه اش...