فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولو

مطالب قدیمی

این مطالبی که الان مینویسم مربوط به اول بهمن است وقتی کاری میکنی یا مطلبی را میخوام به وبلاگت اضافه کنم و ان موقع وقت ندارم واسه اینکه بعدا یادم نره  توی یک برگه یادداشت میکنم دیروز یکی از اون برگه ها را توی کیفم پیدا کردم حالا نمیدونم این دفعه چجوری فراموش نکنم یادداشتم را نگاه کنم حالا اشکال نداره 2مورد توی برگه بود که برات مینویسم اول از همه اینکه از اول بهمن شما گل دختری را دوباره برگردوندم مهد گلشن کمی راه دوره اما یکی از مامانهای مهد کمکون میکنه و توی مسیرش ما را هم باخودش میبره و برگشتن هم یا پیاده میاییم یا با ماشین یکی از مامانها که امده دنبال بچه اش البته چند روز اول را با آژانس رفتیم اولین روزی که رفتیم مهد چون با کالس...
25 بهمن 1391

عکسهایی که فکر میکردم از دست رفته

توی چندتا پست قبل گفتم که دوربین را بردیم عروسی و چون توی رم دروبین جا نبود عکسهای قبل را توی کامپیوتر انجا خالی کردیم و چون ویروسی بود عکسها را از دست دادیم اما خاله کوچیکه کمک کرد و عکسها برگشت این هم ان عکسها معاینه و از نظر فرنیا تعمیر ماهی تعادلی دقت میکنید توی عکسها سر ماهی روی بالش است بابایی یک جعبه یونولیتی از سرکار اورد خانه این هم عکس جعبه که تبدیل شده به خانه میکی موز (لطفا به جورابهای افتاده روی زمین توجه نکنید از مهد امده و سریع رفته سراغ خانه میکی موز) این هم ان شبهای مریضی و تب که مامان حسابی وقتی یاد ان روزها میافته دلش نمیخواد دیگه هیچوقت برای هیچ مامانی پیش بیاد خانه بهم ریخته و...
25 بهمن 1391

مسابقه

من به دعوت دوست خوبم مارال فرفری مینویسم از اینکه دیر این پست را نوشتم عذر میخواهم اخه متوجه مسابقه نبودم 6ماه بعد از تولد فرنیا وقتی به سرکار برگشتم همسرم ایمیلی را برام فرستاد و این وبلاگ را به من معرفی کرد و من از همان روز شروع به نوشتن کردم خیلی ناراحت شدم که از بدو تولد فرنیا با این وبلاگ اشنا نبودم اسم وبلاگ را گذاشتم فرشته کوچولو اخه واقعا فکر میکنم هر نی نی که به این دنیا پا میگذاره یکی از فرشته های خداست که به پدر و مادر هدیه میشه (بماند که این فرشته ها به مرور زمان رنگ دنیا میگیرن و یک انسان میشن) و برای همین هست که من تاحالا نوزادی ندیدم که زشت باشه بعضی بچه ها سفیدتر و یا تپلتر هستند اما هیچکدامشان زشت نیستند چون زیبایی ...
23 بهمن 1391

فرودگاه موقع برگشت

توی فرودگاه فرنیا رفت سراغ این صندلیها و گفت بریم صندلی خوابیدنی بشینیم فرنیا در حال تماشای هواپیما از داخل سالن پرواز داخل هواپیما قبل از سوار شدن یک عروسک گوفی دیدیم و خریدیم و همانطور که قبلا هم گفته بودم تا تهران فرنیا مشغول حرف زدن با گوفی بود   خوب رسیدیم تهران این هم فرنیا و بابایی فرنیا با هدایای بابا عروسکهای اسمورف و cd خوب در مدتی که ما نبودیم بابایی اتاق خودمان و فرنیا را عوض کرده بود (البته خواسته من بود) و فرنیا واقعا خوشش امده و از ان شب تا سه شنبه هر روز میرسیدیم خانه میگفت بابایی اتاق منو عوضی کرده و از ان روز خیلی دوست داره اتاق خودش بازی کنه اینجا توی اتاقش است داره با رنگ ...
19 بهمن 1391

عکسهای مسافرت اهواز

  عزیز دلم وقتی رفتیم اهواز رفتیم عروسی پسرخاله مامان و انجا با دوربین عکس گرفتیم بعدش رم دوربین پر شد وقتی خواستیم خالیش کنیم کامپیوتری که بهش متصل شدیم ویروسی بود و نتیچه اینکه تمام عکسهای قبلت را از دست دادم و شروع عکسها از روز عروسی است این عکس توی عروسی نمیدونم چرا انجا فقط به من میچسبیدی؟ روز چهارشنبه خانه مامان بزرگ با هوای افتابی کاملا مریضی و بیحالی دخترم معلومه بعد از یکمی بازی توی هوای افتابی اوضاع بهتر شد و دخترم سرحال امد بعدش رفتیم توی اتاق و بازی با اسباب بازیهای قدیمی پسرخاله ها شب شد و دوباره فرنیا کمی بیحال شد اینجا داشت تلویزیون تماشا میکرد فردا صبح مامان بزرگ پیشنها...
19 بهمن 1391

ادامه عکسها (مسافرت عکسها)

بعد از اینکه اردها را ریخت زمین و بهش گفتم چرا دختر بدی شدی؟ اینجوری رفت عقب و گفت ببخشید بعدش هم مثلا تمیز میکرد اخرش هم با اردهای باقیمانده توی کاسه خودش این تصویر را کشید و گفت این غوله!!!! شما غول میبینید؟   این هم زمان کیک دوم با همکاری فرنیا   ...
19 بهمن 1391

ما برگشتیم

قشنگ مامان سلام جمعه شب از خانه مامان بزرگ برگشتیم و تاحالا مامان وقت نکرده بیاد برات بنویسه امیدوارم 5شنبه بتونم کامل از خجالتت در بیام خیلی عکس گرفتیم و خیلی خوش گذشت و از همه مهمتر حالت خوب شده و اشتهات هم یواش یواش داره بهتر میشه بقول معروف هر روز بهتر از دیروز و یک خبر که مال اول ماه هستش از اول ماه برگشتی همان مهد قبلیت یعنی مهد گلشن اینجا چون با مربیها اشنا بودی اصلا نگران نبودم و شما هم که حسابی انجا بازی میکنی و خوش میگذرونی فقط نمیدونم چرا اصلا از مهد و اتفاقاتی که میافته تعریف نمیکنی مامانهای دیگه میگن بچه ها خیلی از مهد حرف میزنند مثلا دیروز مامان نیکان میگفت نیکان توی خانه اخم کرده و وقتی ازش پرسیده چرا اخم میکنی گفته خال...
16 بهمن 1391

گل مامان

عزیز دلم خیلی وقته برات ننوشتم اما تاخیر ایندفعه فقط بخاطر نداشتن اینترنت نبود گل مامان از 4شنبه هفته گذشته مریض شدی و واسه من حوصله ای نمونده که برات بنویسم امشب داریم میریم اهواز خانه مامان بزرگ و گفتم برات بنویسم تا ایشالله وقت برگشت حسابی سرحال و سلامت شده باشی و بیام خبر خوب شدنت را اینجا بنویسم خیلی با این وضعت حوصله مسافرت ندارم اما بابایی میگه هوای اهواز بهتره و دور وبرت شلوغ میشه و تازه مامان بزرگ انجا حسابی بهت میرسه و غذاهای مقوی بهت میده و ایشالله زودتر خوب میشی و برمیگردی این چند روز همش دکتر بودیم و همه دکترها از گلی شما تعریف میکردند مطب اول: خانم چی شده؟ فرنیا: مریض شدم دکتر: گوشی را گذاشت معاینه کنه به فرنیا گفت...
9 بهمن 1391
1