سلام عزیز دلم این بار ساعت سه عصر است و دوباره خوابی تا مامان بتونه برات کمی بنویسه شیرین زبونیهات هر روز دل مامان را بیشتر از قبل میبره چندتا از کارهات را برات مینویسم تا بدونی مامان چرا اینقدر قربون صدقه ات میره و دلش میخواد وبت را آپ کنه تا برات این چیزها یادگاری بمونه اخه معلوم نیست وقتی بزرگ بشی حافظه مامان توی چه وضعی باشه یک روز توی ماشین بودیم پشت سر یک اتوبوس و ترافیک هم خیلی سنگین بود بابا سپر به سپر جلو میرفت من گفتم اخه نمیگی این اتوبوسه اگه یک ذره بیاد عقب ما را له میکنه یکدفعه فرنیا خانم مامان گفت ما له نمیشیم ماشین له میشه مامان می خندید و بابا یک نگاهی کرد و کمی فاصله را رعایت کرد .........................................