فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولو

26ماهگی

عزیز مامان سلام مامان این روزها خیلی سرش شلوغه امروز هم فقط وفقط امدم بگم عزیزم 26ماهگیت مبارک توی این سن شما 20دندانت کامل شده(البته بیستمی فقط یک کوچولو سرش پیداس)و کامل و قشنگ حرف میزنی عسل مامان 26ماهگیت مبارک ...
25 دی 1391

ماجرای داندانپزشکی

٥شنبه مامان نوبت داندانپزشکی داشت (بله تعجب نکنید روز اربعین، دکتر روز چهارشنبه نتونست بیاد نوبتها را به 5شنبه منتقل کرد) با فرنیا و بابایی رفتیم اینقدر این خانم خانما انجا زبان  ریخت که دستیارهای دکتر و منشی عاشق فرنیا شدند و بیچاره مامان درد داندانپزشکی راکشید و فرنیا جایزه هاش را دریافت کرد فرنیا و گوشواره و النگو   یک روز که بچه همسایه امده بود خانه ما مادرشون زحمت کشیدن و برای بچه ها کلم بروکلی و سیب زمینی اب پز و کاهو اوردن و مامان انجا کشف کرد که فرنیا عاشق کلم بروکلی است واسه همین فرداش رفت خرید و حالا دیگه هر روز واسش میپزه و فرنیا هم کاهو میخوره هم کلم اینجاداره تلویزیون نگاه میکنه و سبزیجات میخوره و النگو و گ...
15 دی 1391

ماجراهای چند روز گذشته

عسل مامان توی هر هرحله از زندگی شما فکر میکنم این مرحله شیرین ترین زمان است و وقتی بزرگتر بشی دیگه به این جالبی نیست و ممکنه برام خسته کننده بشی اما هر روز شیرین تر از روز قبل هستی اولین لبخندی که برام زدی اولین کلمه(اقو) که گفتی و بعد بزرگتر شدی اولین قدمهات اولین کلمات با مفهوم اولین بار که مامان گفتی و یادمه توی آتلیه عکاسی بود برخلاف بچه های دیگه اول مامان گفتی بعد بابا را یاد گرفتی و اولین جملاتی که بکاربردی بعد دویدنهات و شیطونیهات و حالا این روزها مهربونیهات و اصطلاحات قشنگ نمیدون برای روزهای اینده چی توی استین داری تا مامان را غافلکیر کنی از کارتونها و شخصیتهای کارتونی عاشق میکی موس شدی یک روز رفتیم بیرون و توی راه از جلوی...
15 دی 1391

شب یلدا

مثل هرسال شب یلدا با عموها و عمه خانه عزیز جمع شدیم امسال به مناسبت تولد فرنیا شام را من تهیه کردم و قرار شد عصر بریم اما از ساعت 5تا 8:30شب توی ترافیک بودیم و تا رسیدیم فقط غذاها را گرم کردیم و شام خوردیم و از بس خسته بودیم عکس گرفتن یادمون رفت و تنها بعد از شام بود که بابایی چندتا عکس گرفت که خوب چون دسته جمعی و از سفره خالی بود نمیشه عکسهاشو اینجا گذاشت یعنی عکس تکی از فرنیا نداشتیم اما شب قبلش رفتیم اتلیه و چندتا با دکور یلدا گرفتیم این هم عکسهاش این سه چرخ را فرنیا خیلی دوست داره و ان سطل هم که هدیه زندایی و دایی برای تولد فرنیا بود که چون خوشگل و رنگی بود بردیم دکور خوشگلی باشه قبل از اینکه بریم عکاسی رفتیم بیرون و فرنیا یک...
8 دی 1391

حرف زدنها و مهربانیهای دخترم

سلام عزیز دلم این بار ساعت سه عصر است و دوباره خوابی تا مامان بتونه برات کمی بنویسه شیرین زبونیهات هر روز دل مامان را بیشتر از قبل میبره چندتا از کارهات را برات مینویسم تا بدونی مامان چرا اینقدر قربون صدقه ات میره و دلش میخواد وبت را آپ کنه تا برات این چیزها یادگاری بمونه اخه معلوم نیست وقتی بزرگ بشی حافظه مامان توی چه وضعی باشه یک روز توی ماشین بودیم پشت سر یک اتوبوس و ترافیک هم خیلی سنگین بود بابا سپر به سپر جلو میرفت من گفتم اخه نمیگی این اتوبوسه اگه یک ذره بیاد عقب ما را له میکنه یکدفعه فرنیا خانم مامان گفت ما له نمیشیم ماشین له میشه مامان می خندید و بابا یک نگاهی کرد و کمی فاصله را رعایت کرد .........................................
8 دی 1391

ادامه عکسها

  فرنیا برای بار اول بود که با یک بچه الاکلنگ سواری میکرد و تا ان روز یک طرف بازی من یا بابایی بودیم خلی کیف میکرد که با سینا بازی میکنه و بالا و پایین میره میخواستیم بریم که گفت یکبار دیگه و وقتی امدیم توی کشتی گفت مامان رانندگی کنه توی فروشگاه با ان سبد خرید خودش یک قطار اسباب بازی برداشت توی خانه حسابی باهاش بازی کرد و ذوقش را کرد بهش گفتیم دست نزن بگذار خودش حرکت کنه خیلی سعی میکرد به حرفمون گوش بده دستاش را ببینید که سفت پاهاش را گرفته اما حالا دیگه خبری از ان حرف گوش کردن نیست بیچاره قطاره یک روز هم خاله گفت بریم کوه صفه رفتیم اما حسابی یخ زدیم و زود برگشتیم موقع رفتن فرنیا خواب بود   ...
8 دی 1391

سلام عزیزم

سلام گل مامان هماانطور که بابایی گفت اینترنت اداره شرکت مامان قطع شده و از انجا نمیتونم هر روز برات اپ کنم وقتی هم می رسم خانه دیگه دلم نمیاد باز برم سراغ لب تاب و به نظرم پیش دختر گلی بودن و بازی کردن خیلی واجب تر از اپ کردن وبلاگت است الان هم ساعت 7:30 صبح است و شما خوابی امدم برات بنویسم پس سریع میرم سراغ عکسها و شیرین زبونیهات اول عکسهای اصفهان در ادامه مطلب عکسها را ببینید اول عکسهای اصفهان اینجا خانه دایی مامان است پسردایی تازه بابا شده بود و از خوش شانسی ما اصفهان بودیم و تونستیم جز نفرات اولی باشیم که نی نی را میبینیم اما بخاطر یاداوری روزهای مشابه اصلا مامان یادش رفت از نی نی ناز عکس بگیره این عکس فرنیا هم کار بابایی اس...
8 دی 1391

سلام فرنيا گلي

سلام بابايي چند روز ميشه ماماني نمي تونه برايت بنويسه چونكه اينترنت سر كارشون رو قطع كردن و تو خونه هم ماه گلي خانم ما وقت نمي ده تا سايت رو بروز كنيم . بابايي هم كه كارش زياده وقت نمي كنه. انشاا... اخر اين هفته در مورد شب چله و غير مطالب جديد اضافه مي كنيم
4 دی 1391
1