فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

فرشته کوچولو

باز برگشتم

گل مامان سلام از روز يكشنبه كه عكسهات را توي سايتت گذاشتم تا امروز خيلي نگرانم كردي حالا ميگم چرا از روز دوشنبه خانم طلاي ما مريض شده بودو از سه شنبه بيمارستان بستري شد اسهال و استفراغ حتي اب هم توي شكمت بند نميشد توي ان برف و سرما از اين دكتر به ان بيمارستان تا بالاخره مجبور شديم بستريت كنيم وقتي داشتند ازت رگ ميگرفتند واسه سرم چقدر گريه كردي و من و بابايي هم پشت  در اتاق گريه كرديم دختر گل  مامان كه اصلا غريبي كردن بلد نيست و بغل همه ميره با چه ذوقي رفت بغل پرستار و بعد از رگ گيري ديگه وقتي پرستار ميامد طرفش جيغ ميزد چقدر سخت بود ديدن گل مامان با سرم توي  دستش كه همش ميخواست از دستش بكشدش بيرون و مامان بايد مواظب...
22 آبان 1390

بدون عنوان

عزيزم مامان امروز وقت نداره واست بنويسه توضيح عكسها يك روز ديگه بعد از تقريبا يك هفته امدم تا عكسها را با يك توضيح كوچولو همراه كنم اول از همه بگم اگه كيفيت عكسها پايين است چون از روي عكس عكس گرفتم بعدش هم شب ساعت 11بود وقتي كه جنابعالي خواب بودي و مامان نميتونست خيلي چراغ روشن كنه يا فلاش استفاده كنه با يك نور كم عكسهات را گرفته بود عكس اول عكسي است كه مهد بمناسبت شروع فصل پاييز گرفته عكسهاي يازده ماهگيت انروز اصلا خوش اخلاق نبودي و واسه عكس گرفتن همكاري نميكردي   اين عكس هم  مال مهد كودك است ميخواستم اين عكس را بدم به عمه اما از بس واسه عكست ذوق ميكردي خودت را بوس ميكردي دلم نيومد اين هم از شيطنتهاي...
15 آبان 1390

علت تاخير نوشتن

عزيز مامان سلام اين روزها روزهاي خوبي نيست با اينكه بابابزرگ و مامان بزرگ و خاله و دايي پيشمون بودند اخه عموي مامان رفته پيش خدا عمو يوسف خيلي مهربان بود و خيلي اهل شوخي بابا هم اين عمو راخيلي دوست داشت مامان اين مدت بخاطر غمي كه داشت نميتونست برات بنويسه حالا هم خيلي دلش نميخواست بياد بنويسه اما گفت بنويسه كه بدوني مامان هنوز مثل قبل خيلي دوستت داره و تاخير در نوشتن بخاطر چي بوده نميتونستم بيام از شيرينكاريهات بگم، نمي تونستم بيام از شاديها حرف بزنم چون دلم سنگيني غم را حس ميكرد رفتن عمو خيلي ناباورانه و ناگهاني بود هنوز وقتي عكسش را مي بينم نميتونم فكر كنم چطور ممكنه ديگه نبينمش وقتي ميرفتيم بيرون تنها جايي كه ميشد بدون دعوت و سرزده رف...
7 آبان 1390

دندان جديد

سلام امروز فقط واسه اين امدم برات بنويسم كه در امدن دندان ششمت را هم بهت تبريك بگم مامان اين مدت اينقدر نگران وضع مزاجيت بود كه ديگه متوجه مرواريد جديدت نشده بود تا اينكه ديروز مهد گفت كمي تب داري و گفت شايد داره دندان در مياره . وقتي امديم خانه به دهنت نگاه كردم و ديدم بله خانمم صاحب يك مرواريدديگه شده يادم رفت واست تعريف كنم يكشنبه شب داشتي بازي ميكردي كه يكدفعه زدي زير گريه من توي اشپزخانه بودم و پيش بابايي بودي گفتم چي شده باباگفت نميدونم الكي گريه ميكنه  اما من كه دختر طلام را خوب ميشناسم  گفتم فرنيا اهل گريه نيست چه برسه به الكي   گريه كردن و وقتي بلندت ...
19 مهر 1390

كار جديد: ماشين بازي

سلام شيرين مامان ديشب سروكله دندان چهارم هم پيدا شد  مباركه گل مامان اما ديشب  اينقدر قشنگ ماشين بازي ميكردي كه مامان و بابا مونده بودند از كجا ياد گرفتي اخه اولين بار بود ماشين دستت ميداديم مامان يادش رفت عكست را اماده كنه كه اينجا بگذاره تا شنبه بايد صبر كني تا عكست را بگذارم اينجا اينقدر شبيه پسرهايي كه مامان هم باورش نميشه دختري تازه خيلي هم بزرگتر از سنت نشان ميدي انگار 2ساله هستي نه 9ماهه چه ماشينت را سريع مي راني بريد كنار فرنيا داره مياد اگه رفتيد زير ماشين تقصير خودتونه ...
12 شهريور 1390

سلام بابايي 8/3/90

امروز 8/3/90 ماماني رفت امتحان ايين نامه رانندگي داد و قبول هم شد. ديروز كه بردمت پارك كلي کیف كردي و شب هم كه رفتيم فروشگاه خريد خونه رو انجام داديم . توحياط هم با خانم هاي همسايه كلي بازي كردي . خلاصه که انشب خیلی بهت خوش گذشت. امروز هم اگه بشه وخسته نباشم مي ریم بيرون با هم دوري بزنيم. پس منتظرم باش باي باي دختر گلم
8 خرداد 1390

مهد كودك

عزيز دلم سلام مامان چون كار مي كنه و  توي تهران با بابايي تنها زندگي ميكنند مجبور تو را مهد کودک بفرسته يك هفته قبل از اينكه دوباره برم سر كار بردمت مهد تا به محيط انجا عادت كني الان هم تو توي مهد هستي صبح ساعت 5:30از خواب بيدار شدي و وقتي بردمت مهد بيدار بودي خيلي خوشحال شدم كه مربي مهد را دوست داشتي اينجوري دلم اروم مي گيره كه انجا راحتي و از نبود من گريه نمي كني مهد كودكت را نزديك خانه انتخاب كردم تا توي اين گرما در مسير رفت و آمد اذيت نشي الان 6ماهه هستي ولي 15 ماهه كه زندگي ما را شيرين كردي 9ماه انتظار براي امدنت شيرين بود و الان هم كه 6ماهه گرماي زندگي را بيشتر حس مي كنيم و وجودت ...
3 خرداد 1390