فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته کوچولو

بدون عنوان

سلام عروسكم خيلي وقت است ننوشتم اخه كمي سرم شلوغ بود جون خيلي وقته اينجا ننوشتم چيزهاي زيادي براي نوشتن دارم يكي يكي تعريف مي كنم اول اينكه برديمت آتليه دختر گلي بودي حسابي ازت عكس گرفتيم امروز هم منتظرم برم عكسهات را بگيرم توي آتليه يكبار افتادي زمين و ناخن كوچولوت شكست انجا متوجه نشديم فقط ديديم خيلي گريه ميكني من بهت شير دادم و باهات بازي  كرديم تا اروم شدي و ادامه عكسها را گرفتيم  چون اتليه خيلي كارش طول كشيد تو ديگه خسته شدي و ما مجبور شديم بريم خانه و براي بقيه عكسها يك روز ديگه برگرديم.  خانه كه رسيديم ديديم واي انگشت عسلم خوني شده و تازه متوجه شديم توي اتليه الكي گريه نميكردي. از اين به بعد كه بريم جايي...
16 خرداد 1390

پارك رفتن

ديروز مامان كه از سر كار امد خيلي خسته بود و تو هم  همش مي خواستي يكي باهات بازي كنه بابايي كه امد خانه مامان گرفت خوابيد و فرنيا گلي و بابا رفتن پارك بابا تعريف مي كرد تو خيلي سرسره بازي دوست داشتي و براي بچه هاي توي پارك حسابي ذوق كردي بعد از نيم ساعت امديد خانه و مامان هم بيدار شده بود و با چايي و سوپ (براي فرنيا ) كه اماده كرده بود منتظر تون بود از بازي و بيرون رفتن حسابي لذت برده بودي براي همين وقتي امدي خانه سر حال بودي گذاشتي روي زمين بازي كني داشتيم چايي مي خورديم كه ديديم فرنيا گلي غر مي زنه نگاه كرديم ديديم اي واي فرنيا عقب عقب رفته و زير ميز گير افتاده  اخه دختر ناز من بيشتر عقب عقب مي ره هنوز خوب بلد نيست سينه خيز...
8 خرداد 1390

اولين دندان هاي سفيد و اولين كلمه

سلام گلم حالا كه عكس دندانت را همه ديدن از زماني كه سرو كله اين مرواريدهاي سفيد پيدا شد بايد بگم 16 ارديبهشت مامان بزرگ و بابا بزرگ امدند خانه ما تا با هم بريم مشهد  فرداي ان روز كه شنبه بود بابايي هم رفته بود تا عزيز را بياره من و  مامان بزرگ داشتيم با تو بازي ميكرديم تو همش ميخواستي دست  منو ببري داخل دهنت بعد مامان بزرگ گفت  نكنه دندانش در امده و وقتي نگاه كرديم ديديم بله نوك  دندانهات زده بيرون  اخه يكدفعه 2تا دندان با هم دراوردي حالا هم كه كاملا پيدا هستند و تو گاهي مامان را گاز مي گيري و بعد هم مي خندي اين مشهد رفتن را من خيلي دوست داشتم آخه هم مامان بزرگ و بابا بزرگ ...
8 خرداد 1390

كار هاي جديد ياد گرفتي

عسل مامان سلام روز چهارشنبه براي اولين بار انگشتاي كوچولوي پات را رسوندي به دهنت واي اصلا كار خوبي نيست   اما عزيزم ما خيلي منتظر اين لحظه بوديم ازت عكس هم گرفتيم بعدا عكش را اينجا ميگذارم روز 2شنبه از اتليه وقت گرفتيم ببريم ازت عكس بگيريم ميدونم تو مثل يك فرشته  هستي و همه عكسهات ناز مي شه و وقتي بايد از بين عكسهايي كه عكاس ميگيره چندتايي را انتخاب كنيم خيلي كار سختي ميشه و من از حالا با بابايي شرط كردم فقط  10تا دختر گلم روز 5شنبه كه از مهد امدي روي پيشونيت يك جوش كوچيك بود مربي مهد گفت ممكنه آبله مرغان باشه و مامان كلي نگران شد اما وقتي تا امروز تعداد جوشها زيادنشد و روي پيشونيت هم داره بهتر ميشه مامان...
7 خرداد 1390

روز پنجشنبه 5/3/90

سلام چطوري دختر گلم جات خالي بود امروز صبح با بچه هاي شركت 8 تايي رفته بوديم املت توي ميدون انبار نفت خيلي خوش گذشت انشا.... توهم بزرگ بشي باهم بيايم املت ياد خاطرات گذشته. امروز مامانت رفته فاكتور سفر مشهد بگيره و بعد از ظهر هم مي ريم خريد و فردا هم مي ريم خونه مادر بزرگت كه طرف هشتگرد تو يه روستاي خوشگه . تا نيم ساعت ديگه راه مي افتم مي يام خونه با هم بريم بيرون يه دوري بزنيم دوستت دارم بابايي ...
5 خرداد 1390