فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولو

شروع به حرف زدن

گل مامان سلام فكر كنم ديگه تا يكي دو ماه ديگه حرف زدنت شروع ميشه اخه ديگه طوطي شدي هر چي بگيم به هر شكلي شده تكرار ميكني اسم خاله كوچيكه را كه خوب ميتوني بگي همش صدا ميكني نيدا(ندا) اسم پسر خاله را هم بجاي سينا اينا ميگي تاب تاب عباسي كه ميگي ابايي اسباب بازي را هم ميگي ابايي توپ و پتو را هم بلدي بگي اهان يادم رفت بگم گوشي تلفن را برميداري و ميگي الوووو ديروز عكسهات را نشانت ميداديم ميگفتيم اين كيه بخودت اشاره ميكردي و ميگفتي منه مامان خيلي ذوق كرد كه خودت راميشناسي بعدش هم امتحان كرديم ازت پرسيديم فرنيا كجاست؟ به خودت اشاره ميكردي و ميگفتي ايناها از وقتي خانه را عوض كرديم پسر همسايه را كه باهاش بازي ميكردي كمتر مي بيني ديروز برا...
30 بهمن 1390

پانزده ماهگي فرنياي مامان

دختر گلم 15ماهه شدي 15عدد قشنگيه دارم به روزي فكر ميكنم كه 15ساله بشي شروع كرده بودي به حرف زدن اما دوباره راه اشاره را در پيش گرفتي گه گداري كلمه جديدي ميگي مثلا همين ديروز اسباب بازيهات را ميخواستي ميگفتي ابايي و به انها اشاره ميكردي و من تازه فهميدم چي ميگي از 4شنبه نبردمت مهد و تا دوشنبه خانه بودي اما دريغ از غذا خوردن خيلي كم غذا شده بودي ديروز كه بردمت مهد مربي ميگفت لاغر شدي نميدونم چرا توي مهد بهتر غذا ميخوري با اينكه سعي ميكنم غذاهات متنوع باشه و بيشتر با خودمان غذا ميخوري اما توي خانه خيلي كم ميخوري ديروز مربي ميگفت هر چي خوراكي واست گذاشته بودم خوردي و تا امدي خانه هم نصف ليوان شير( شير پاستوريزه منظورم است...
26 بهمن 1390

اتفاقات جديد و خوش

سلام امروز امدم ديگه خانه كاملا مرتب شده و مراسم خواستگاري و عقد دايي هم تمام شده حالا ديگه همه چيز به روال عادي برگشته و مامان وقت كرده عكسهات را از روزي كه امديم خانه تا عقد دايي واست بگذاره اول تميز كردن خانه جديد بعد شيطنتهاي جديد توي خانه جديد توي محضر هستيم كنار حلقه عروس ايستادم دارم نان پنير ميخورم همش ميخوام به همه چيز دست بزنم مامان نميگذاره!!!! نانم ديگه پنير نداره اما مامان اصلا حواسش به من نيست حوصله من داره سر ميره اجازه نميدن شيطوني كنم جمعه مهمان داشتيم اينقده خوب بود ياسمين امده بود پيشمون با زندايي  تازه زن عموي ياسمين واسه من هم اين لباسي كه تنمه را هديه اوردن دستشون درد نكنه خيلي خوشگل...
23 بهمن 1390

خانه جديد

خانم خانما سلام بلاخره اسباب كشي كرديم به خانه جديد اينجا بزرگترين حسنش اينه كه اسانسور داره و صبحها كه خوابي از توي خانه سوار كالسكه ات ميكنم و گرم ونرم ميريم تا مهد توي خانه قبلي كه بوديم همش نگران اين بودم كه كالسكه بيرون سرد شده و تو را كه از رختخواب گرم ميبرم پايين توي كالسكه سردت بشه و سرما بخوري و خيلي سخت بودكه با پتو و ساك و فرنيا در بغل بيام پايين و هميشه نگران بودم از پله ها نيفتيم اما از اسباب كشي بگم كه حسابي لذت بردي و همه جا را بهم ميريختي هر چي مامان و بابا توي جعبه ها ميگذاشتن تو از جعبه ها بيرون ميريختي روز 2شنبه كه فرستاديمت مهد وقتي برگشتي خيلي تعجب كردي خانه جديد اما حسابي بهم ريخته تا چند دقيقه اي فقط ساكت نگاه ميكر...
5 بهمن 1390

حسودي

سلام خانم طلا مامان ديشب براي اولين بار متوجه حسوديت شديم عروسك را توي بغلم گرفتم كه باهات بازي كن كمي به مامان نگاه كردي بعد سريع امدي عروسك را از بغل مامان انداختي بيرون و خودت نشستي بازم مامان حواسش نبود كه داره چه اتفاقي ميافته عروسك را برداشت و كنار تو توي بغلش گذاشت كه تو زود عروسك را پرت كردي  بعد كه مامان باز عروسك را بلند كرد تو عروسك را گرفتي و خودت بغل كردي و نگذاشتي مامان بهش دست بزنه تازه مامان فهميد اهانننننننننننن مامان فقط مال توئه  بايد از اين به بعد حواسمون باشه خانه كسي ميريم توجهمون به تو و بچه هاي ديگه باشه كه اين حس در تو تشديد نشه يكي از نگرانيهاي مامان اينه كه تو بخوبي غذاي سفره را نميخوري يعني هنوزم دوس...
1 بهمن 1390
1