فرنيافرنيا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
وبلاگ فرشته كوچولووبلاگ فرشته كوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولو

ارديبهشت بسيار پر گشت و گذار

سلام به همگي ميدونم خيلي وقته نيومدم اما همش بخاطر گشت  و گذار زياد بود كه خوب الان به تفصيل عكس ميگذارم خوب اولين جمعه ارديبهشت رفتيم خانه عزيز اما توي راه اول رفتيم پارك چيتگر و باغ پرندگان شهر چهارباغ   اول با يك تاپ و شلوارك اماده شد براي  پارك هر چي گفتيم سرده قبول نكرد بعد يكخورده كه نشست اينطوري شد تيشرت بابايي را پوشيد و صبحانه خورد بعد رفتيم باغ پرندگان بيشترش مرغ و خروس بود و در واقع يك ساختمان بزرگ چندطبقه بود و فقط حياطش قشنگ بود اما طبقاتش بو ميداد رنگ هم زده بودند ديگه وحشتناك بود نتونستيم زياد طبقات بالا را بگرديم از بوي زياد بخصوص كه يك طبقه را رفتيم همش مرغ  و خروس بود ...
27 ارديبهشت 1394

فرنيا با لباس مامان

امروز امدم تنها يك عذر خواهي كنم از دوستاني كه كامنت گذاشته بودندو من فقط تاييد كردم اخه كمي مشغولم ميخواستم صبر كنم تا سرفرصت كامنتها را پاسخ بدم و بعد تاييد كنم اما چون ديدم خيلي طول كشيده امروز فقط تاييد كردم و براي اينكه هيچ مطلبي بدون فرنيا نباشه اين هم دوتا عكس از فرنيا با لباس مامانش ...
21 ارديبهشت 1394

باز شاه عباس، بر فرازیکی ازقله های كوه كركس

وقتي پست اصفهان تا تهران را نوشتم بعد در مورد ان قلعه بالاي كوه و داستاني كه براي دخترم از توي كتاب خواندم حرف زدم بابايي سريع اين متن را برام فرستاد كه بگه ما الكي ان قلعه را به باز داستان ربط نداديم و ان قصه واقعي بوده اگه دوست داشتيد قصه اين اثر باستاني را بخوانيد http://www.cloob.com/c/natanziclub/15406839   ...
24 فروردين 1394

اصفهان تا تهران

خوب اين هم اصفهان پارك نزديك خانه خاله نطنز جلوي يك مسجد قديمي من توي ماشين يك كتاب  داستان براي فرنيا برداشته بودم يك قصه توش بود از وفاداري يك باز شكاري به صاحبش كه يك شاه بود و بعد شاه يك آرامگاه بالاي بلندترين كوه منطقه براش ساخته بود و بعد اين قلعه را توي نطنز بالاي اين كوه ديديم و به فرنيا نشان داديم وبه قصه ربطش داديم و ادامه راه براي نهار به كاشان رسيديم و بلاخره به تهران رسيديم و فرداش يعني 14فروردين يك سري زديم به مجتمع كوروش و يك خانه بازي قشنگ قسمتهاي مختلفي داشت كه من فقط از شن بازي عكس گرفتم ...
24 فروردين 1394

8-10 فروردين ماه (ياسوج بروجن شهركرد)

خوب ادامه سفر 8فروردين از گناوه بطرف ياسوج راه افتاديم خوب اين عكسي است كه وقتي از گناوه راه افتاديم بابايي يك نخلستان ديد و فكر كرد  از درختها بالا بره بعد خيلي راحت همان اول بالا رفتن پاش ليز خورد و دستش با كشيده شدن به تنه درخت خراشيده شد و ما همه اين صحنه ها را از داخل ماشين نظاره گر بوديم اينجا يك شهري است به اسم شبانكاره تا رسيديم ياسوج رفتيم هتل جهانگردي (كه هميشه در هر شهري ما رفتيم اين هتلها جاهاي باصفايي بودند ) و فرنيا سريع درخواست حمام كرد و گفت ديگه خودش بزرگ شده و ميتونه حمام كنه شب انجا بوديم و فرداش يعني 9 فروردين رفتيم ابشار ياسوج صبحانه در هتل ابشار ياسوج بابايي پيشنهاد چتر...
24 فروردين 1394

چندتا عكس هنري و يك توضيح كوچولو

سلام به همه دوستان معمولا پستهاي عيد خيلي طولاني و سريالي ميشه اخه ادم همه جا ميره و خيلي عكس ميگيره هنوز سه تا پست ديگه باقي مانده كه انشالله فردا ميگذارم و بعدش ميام پيشتون و به همه سر ميزنم اين هم دو سه تا عكس از جاهايي كه رفتيم و خيلي زيبا بود و بعضي جاها چون فرنيا توي ماشين خواب بود نشد من برم و فقط بابايي رفت و عكس گرفت ...
23 فروردين 1394

ماهشهر ديلم گناوه

روز 7فروردين از اهواز راه افتاديم سمت ديلم چون فرنيا از هليا (دختر همسايه) خيلي توي بازيها اسم ديلم را شنيده بود و از خيلي وقت پيش ميگفت براي عيد منو ديلم ببريد البته ما پارسال هم ديلم رفته بوديم اما خوب دختري يادش نبود از مسير ماهشهر رفتيم و توي راه تابلويي ديديديم كه نوشته بود گردش با كشتي ساعت 10صبح گفتيم بريم خوبه اما چشمتان روز بد نبينه يك كشتي سوار شديم تا ساعت11.30 كه راه نيفتاد بعدش هم كه اينقدر مسافر سوار كرده بود و عرشه كوچيك بود كه اصلا دوست نداشتيم بريم روي عرشه اما تنها جالبي كه داشت اين بود كه توي كشتي مثلا برنامه هم داشتن و از بچه هاي كوچولو خواستن برن و شعر بخوانن من كه فكر نميكردم دخترم روش بشه جلوي جمعيت توي بلندگو شعر ب...
23 فروردين 1394

گردش در اهواز و رفتن به رامهرمز

يك روز هم با خاله مامان پارسا سينا رفتيم توي اهواز گشتي زديم فرنيا اولين بار بود كه از اين مدل پشمكها ميديد فرنيا يك شعر ياد گرفته بود از فيلم راپونزل بعد مثلا ان يك خط شعر را كرده بود ورد جادويي و براي كفشهاش ميخواند ميدويد ميگفت اينجوري كفشهام خيلي سريع ميرن اينجا هم داشت ان ورد را ميخواند و دستاش را تكان ميداد (اين گل درخشان شو، نيرويي تابان شو، انچه در زمان، انچه در دوران) و اين هم روز 4عيد كه رفتيم رامهرمز مادر بزرگ، مادر، فرزند و نوه يعني چهار نسل كنار هم من و مادرم و مادر بزرگم خيلي شبيه هم هستيم اينقدر دوست دارم فرنيا هم شبيه من باشه اين پسردايي خودم اس...
23 فروردين 1394